سنایی غزنوی (قصاید)/همچو مردان یک قدم در راه دین باید نهاد

از ویکی‌نبشته
سنایی غزنوی (قصاید) از سنایی غزنوی
(همچو مردان یک قدم در راه دین باید نهاد)
  همچو مردان یک قدم در راه دین باید نهاد دیده بر خط «هدی للمتقین» باید نهاد  
  چون ز راه گلبن «توبوا الی‌الله» آمدی پای بر فرق «اتینا تائعین» باید نهاد  
  چون خر دجال نفست شد اسیر حرص و آز بعد ازین بر مرکب تقویت زین باید نهاد  
  توبه‌ات روح‌الامین دان نفس شارستان لوط در مثل شبه حقیقتها چنین باید نهاد  
  هفت شارستان لوطست نفس تو وقت سخن همچو مردان بر پر روح‌الامین باید نهاد  
  آب اول داد باید بوستان را روز و شب وانگهی دل در جمال یاسمین باید نهاد  
  نفس فرعونست و دین موسی و توبه چون عصا رخ به سوی جنگ فرعون لعین باید نهاد  
  گر عصای توبه فرعون لعین را بشکند شکر آنرا دیده بر روی زمین باید نهاد  
  گر تو خواهی نفس خود را مستمند خود کنی در کند عشق «بسم الله» کمین باید نهاد  
  دفتر عصیان خود را سوخت خواهی گر همی دفتر عشق بتی در آستین باید نهاد  
  خواجه پندارد که اندر راه دین مر طبع را با کباب چرب و با لحم سمین باید نهاد  
  نی غلط کردی که اندر طاعت حق دینت را با لباس ژنده و نان جوین باید نهاد  
  نی ترا طبع تو می‌گوید که: گوش هوش را با نوای مطرب و صوت حزین باید نهاد  
  آن تنی کش خوب پروردی به دوزخ در همی در دهان اژدهای آتشین باید نهاد  
  جای گر حور و حریرت باید اندر تار شب از دو چشم خویشتن در ثمین باید نهاد  
  گر تو خواهی ظاهر و باطنت گردد همچو تیر در سحرگه دیده را بر روی طین باید نهاد  
  از خبیثات و خبیثین گر بپرهیزی همی روی را بر طیبات و طیبین باید نهاد  
  سر بسم‌الله اگر خواهی که گردد ظاهرت چون سنایی اول القاب سین باید نهاد  
  کسی کاندر صف گبران به بتخانه کمر بندد برابر کی بود با آن که دل در خیر و شر بندد  
  ز دی هرگز نیارد یاد و از فردا ندارد غم دل اندر دلفریب نقد و اندر ما حضر بندد  
  کسی کو را عیان باید خبر پیش مجال آید چو خلوت با عیان سازد کجا دل در خبر بندد  
  ز عادت بر میان بندد همی هر گبر زناری نباشد مرده را آنکس که جز بر فرق سر بندد  
  حقیقت بت پرستست آنکه در خود هست پندارش برست از بت‌پرستی چون در پندار دربندد  
  نباشد مرد هر مردی که او دستار بر بندد نباشد گبر،هرگبر که او زنار بربندد  
  اگر تاج تو خورشیدست تو زان تاجدارانی که طاووس ملایک تخت تو بر شاهپر بندد  
  نیاساید سنایی وار آن کو زین جگر خواران هزاران درد خون‌آلود بر جان و جگر بندد  
  نه موسیی شود هر کس که او گیرد عصا بر کف نه یعقوبی شود آنکس که دل اندر پسر بندد  
  بسا پیر مناجاتی که بر مرکب فرو ماند بسا رند خراباتی که زین بر شیر نر بندد  
  ز معنی بیخبر باشی چو از دعوی کمر بندی چه داند قدر معنی آن که از دعوی کمر بندد  
  بتخت و بخت چون نازی که روزی رخت بربندی بتخت و تخت چون نازد کسی کو رخت بر بندد  
  غلام خاطر اویم، که او همت قوی دارد که دارد هر دو عالم را و دل در یک نظر بندد  
  اگر یک چند کی بخت سنایی به بگردد پس همه الفاظ شیرین ملایک بر بصر بندد  
  برو همچون سنایی باش، نه دین باش و نه دنیا کسی کو چون سنایی شد در این هر دو در بندد