سنایی غزنوی (قصاید)/دین را حرمیست در خراسان

از ویکی‌نبشته
سنایی غزنوی (قصاید) از سنایی غزنوی
(دین را حرمیست در خراسان)
  دین را حرمیست در خراسان دشوار ترا به محشر آسان  
  از معجزهای شرع احمد از حجتهای دین یزدان  
  همواره رهش مسیر حاجت پیوسته درش مشیر غفران  
  چون کعبه پر آدمی ز هر جای چون عرش پر از فرشته هزمان  
  هم فر فرشته کرده جلوه هم روح وصی درو به جولان  
  از رفعت او حریم مشهد از هیبت او شریف بنیان  
  از دور شده قرار زیرا نزدیک بمانده دیده حیران  
  از حرمت زایران راهش فردوس فدای هر بیابان  
  قرآن نه درو و او الوالامر دعوی نه و با بزرگ برهان  
  ایمان نه و رستگار ازو خلق توبه نه و عذرهای عصیان  
  از خاتم انبیا درو تن از سید اوصیا درو جان  
  آن بقعه شده به پیش فردوس آن تربه به روضه کرده رضوان  
  از جمله‌ی شرطهای توحید از حاصل اصلهای ایمان  
  زین معنی زاد در مدینه این دعوی کرده در خراسان  
  در عهده‌ی موسی آل جعفر با عصمت موسی آل عمران  
  مهرش سبب نجات و توفیق کینش مدد هلاک و خذلان  
  مامون چو به نام او درم زد بر زر بفزود هم درم زان  
  هوری شد هر درم به نامش کس را درمی زدند زینسان  
  از دیناری همیشه تا ده نرخ درمی شدست ارزان  
  بر مهر زیاد آن درمها از حرمت نام او چو قرآن  
  این کار هر آینه نه بازیست این خور بچه گل کنند پنهان  
  زرست به نام هر خلیفه سیمست به ضرب خان و خاقان  
  بی‌نام رضا همیشه بی‌نام بی‌شان رضا همیشه بی‌شان  
  با نفس تنی که راست باشد چون خور که بتابد از گریبان  
  بر دین خدا و شرع احمد بر جمله ز کافر و مسلمان  
  چون او بود از رسول نایب چون او سزد از خدای احسان  
  ای مامون کرده با تو پیوند وی ایزد بسته با تو پیمان  
  ای پیوندت گسسته پیوند و آن پیمانت گرفته دامان  
  از بهر تو شکل شیر مسند درنده شده به چنگ و دندان  
  آنرا که ز پیش تخت مامون برهان تو خوانده بود بهتان  
  یا درد جحود منکرش را اقرار دو شیر ساخت درمان  
  از معتبران اهل قبله وز معتمدان دین دیان  
  کس نیست که نیست از تو راضی کس نیست که هست بر تو غضبان  
  اندر پدرت وصی احمد بیتیست مرا به حسب امکان  
  تضمین کنم اندرین قصیده کین بیت فرو گذاشت نتوان  
  ای کین تو کفر و مهرت ایمان پیدا به تو کافر از مسلمان  
  در دامن مهر تو زدم دست تا کفر نگیردم گریبان  
  اندر ملک امان علی راست دل در غم غربت تو بریان  
  ای سنایی ز آستان نتوان شدن بر آسمان زان که روحانی رود بر آسمان از آستان  
  هر که چون نمرود با صندوق و با کرکس رود خیره باز آید نگون نمرودوار از آسمان  
  با کمان و تیر چون نمرود بر گردون مشو کان مشعبد گردش از تیرت همی سازد کمان  
  چون ملک بر آسمان نتوان پرید ای اهرمن کاهر من سفلی بود چون تن ملک علوی چو جان  
  همچو جان بر آسمان از آستان رفتی سبک گر نبودی تن ز ترکیب چهار ارکان گران  
  بندگی کن چون خدایی کرد نتوانی همی زان که باشد بنده را در بند چون تن را توان  
  در نهان خویش پس چون ریسمان گم کرده‌ای تا سر تو پای شد پای تو سر چون ریسمان  
  گر نهان داری سر خود را به تن در چون کشف خویشتن را چون کشف باری سپر کن ز استخوان  
  چشم روشن بین ما گر چون فلک بیند ترا چشم را چون خارپشت از تن برون آور سنان  
  ور چو ماهی جوشن عصمت فروپوشیده‌ای ز آتش فتنه چو ماهی شو به آب اندر نهان  
  در نهاد خویش چون خرچنگ داری چنگها تا به چنگ آری به هر چنگی دگرگون نام و نان  
  بر نهاد خویشتن چون عنکبوتی بر متن گر همی چون کرم پیله بر تنی بر خانمان  
  هر زمان چون آب گردی خیره گرد آبخور هر نفس چون باد گردی خیره گرد بادبان  
  تا دهان دارد گشاده اژدهای حرص تو چون نهنگ اندر کشد آزت همه ملک جهان  
  گر چو گرگ و سگ بدری عیبه‌های عیب را چون بهایم عاجزی در پنجه‌ی شیر ژیان  
  ور به گوش هوش و چشم دل همی کور و کری از ملک چون نکته گویم چون تویی از انس و جان  
  تا تو با طوطی به رازی خیره چون گویم سخن تا تو با جغدی و با شاهینی اندر آشیان  
  گر ضعیفی همچو راسو دزد همچو عکه‌ای ور حذوری همچو گربه همچو موشی پر زیان  
  طیلسان بفگن که دارد طیلسان چون تو مگس یا نه بر آتش چو پروانه بسوزان طیلسان  
  از کلاغ آموز پیش از صبحدم برخاستن کز حریصی همچو خوکی تندرست و ناتوان  
  چون خبزد و گردی اندر مستراح از بهر خورد نحل وار از بهر خوردن رو یکی در بوستان  
  خون مخور چون پشه و چون کیک شادان بر مجه تا نمانی خیره مالیده به دست این و آن  
  گر ز پیری زانو از سر برگذاری چون ملخ زیر خاک و خشت باشد همچو مورانت مکان  
  طمطراق اشهب و ادهم کجا ماند ترا کاشهب و ادهم ز روز و شب تو داری زیر ران  
  همچو غوک اندر دهان مار مخروش از اجل کز خروشت دست بی‌دادی فرو بندد زبان  
  اندرین ماتم دو کف بر فرق کژدم وارنه کی کند چون حرز سودت زاری و بانگ و فغان  
  حرز ابراهیم پیغمبر همی خوان زیر لب کتش نمرود گردد بر نهادت گلستان  
  چون درخت ارغوان خونابه بار از دیدگان تا شود گوهر سرشگت چون سرشگ ارغوان  
  گر بود چون سرو سر سبزی و پیروزی ترا در کمر بندند گلها همچو نی پیشت میان  
  هم بهار عمر تو دوران چرخ آرد به سر بی‌بقا گردی چو گل بر شاخ و خار اندر خزان  
  اعتماد و تکیه کم کن بر بقا و بود خویش آنچه باقی ماند از عمرت بپرد در زمان  
  هر بقا کان عاریت دادند یک چندی ترا چون نباشد باقی ای غافل بجز فانی مدان  
  گر تو باشی مهربان ور پند و حکمت بشنوی کس نباشد بر تو مانند سنایی مهربان  
  شرط مردان نیست در دل عشق جانان داشتن پس دل اندر بند وصل و بند هجران داشتن  
  بلکه اندر عشق جانان شرط مردان آن بود بر در دل بودن و فرمان جانان داشتن  
  در که از بحر عطا خیزد صدف دل ساختن تیز کز شست قضا آید هدف جان داشتن  
  نوک پیکانها که بر جانها رسد، بر جان خویش نامشان پیکان سلطانی نه پیکان داشتن  
  از برای جاه سلطان نز پی سگبان و سگ دل محط رحل سگبانان سلطان داشتن  
  عقل ناکس روی را مصحف در آب انداختن عشق برنا پیشه را شمشیر بران داشتن  
  چون ز دست دوست خوردی در مذاق از جام جان لقمه را حلوا و بلوا هر دو یکسان داشتن  
  چون جمال زخم چوگان دیدی اندر دست دوست خویشتن را پای کوبان گوی میدان داشتن  
  وصل بتوان خواست لیک از قهر نتوان یافتن وقت نتوان یافت لیک از لطف بتوان داشتن  
  بر در میدان الا الله تیغ لا اله هر قرینی کونه زالله بهر قربان داشتن  
  شرط مومن چیست؟ اندر خویشتن کافر شدن شرط کافر چیست؟ اندر کفر ایمان داشتن  
  هر چه دست آویز داری جز خدا آن هیچ نیست چون عصا پنداشتن در دست ثعبان داشتن  
  خویشتن را چون نمک بگداخت باید تا توان خویشتن بر خوان ربانی نمکدان داشتن  
  کی توان با صدهزاران پرده‌ی نا بود و بود اهرمن را قابل انوار یزدان داشتن  
  کی توان با همرهان خطه‌ی کون و فساد جان خود را محرم اسرار فرقان داشتن  
  هم به جاه آن اگر ممکن شود در راه آن هر دو گیهان داشتن پس بر سری آن داشتن  
  خویشتن اول بباید شستن از گرد حدوث آن گه‌ی خود را چو قرا ز اهل قرآن داشتن  
  چند ازین در جستجوی و رنگ و بوی و گفتگوی خویشتن در تنگنای نفس انسان داشتن  
  چون دو شب همخوابه خواهد بود با خورشید ماه در محاق او را چه بیم از شکل نقصان داشتن  
  خاک و باد و آب و آتش را به ارکان بازده چند خواهی خویشتن موقوف دوران داشتن  
  تا کی اندر پرده‌ی غفلت ز راه رنگ و بوی این رباط باستانی را به بستان داشتن  
  خوب نبود سوخته جبریل پر در عشق تو آن گه از رضوان امید مرغ بریان داشتن  
  کدخدای هر دو عالم بود خواهی پس ترا زشت باشد زیر کیوان تخت و ایوان داشتن  
  بگذر از نفس بهیمی تا نباید تنت را طمع نقل و مرغ و خمر و حور و غلمان داشتن  
  بگذر از عقل طبیعی تا نباید جانت را صورت تخییل هر بی‌دین به برهان داشتن  
  تا کی از کاهل نمازی ای حکیم زشت خوی همچو دونان اعتقاد اهل یونان داشتن  
  صدق بوبکری و حذق حیدری کردن رها پس دل اندر زمره‌ی فرعون و هامان داشتن  
  عقل نبود فلسفه خواندن ز بهر کاملی عقل چه بود؟ جان نبی خواه و نبی خوان داشتن  
  دین و ملت نی و بر جان نقش حکت دوختن نوح و کشتی نی و در دل عشق طوفان داشتن  
  فقه نبود قال و قیل از بهر کسب جاه و مال فقه چه بود؟ عقل و جان و دین به سامان داشتن  
  از برای سختن دعوی و معنی روز عدل صد زبان خاموش و گویا همچو میزان داشتن  
  هر کجا شیریست خود را چون شکر بگداختن هر کجا سیریست خود را چون سپندان داشتن  
  از پی تهذیب جان پیوسته بر خوان بلا چاشنی گیران جان را تیز دندان داشتن  
  عقل را بهر تماشا گرد سروستان غیب همچو طاووسان روحانی خرامان داشتن  
  چون بپویی راه دانی چیست علم آموختن چون بجویی علم دانی چست کیهان داشتن  
  دین نباشد با مراد و با هوا در ساختن دین چه باشد؟ خویشتن در حکم یزدان داشتن  
  چارپایی بی‌دم عیسی مریم تاختن چوب دستی بی‌کف موسی عمران داشتن  
  آفتی‌دان عشوه ده را سر شرع آموختن فتنه‌ای دان دیو را مهر سلیمان داشتن  
  هر دم از روی ترقی بر کتاب عاشقی «جددوا ایمانکم» در دیده‌ی جان داشتن  
  از برای پاکی دین در سرای خامشی عقل دانا زندگانی را به زندان داشتن  
  عشق نبود درد را داروی صبر آمیختن عشق چبود؟ ذوق را همدرد درمان داشتن  
  از برای غیرت معشوق هم در خون دل ای دریغا های خون‌آلود پنهان داشتن  
  گه گهی در کوی حیرت بی‌فضولی گوش و لب از دل سنگین جلاجل وز لب افغان داشتن  
  زهد چبود؟ هر چه جز حق روی ازو برتافتن زهد نبود روی چون طاعون و قطران داشتن  
  فقر نبود باد را از خاک خفتان دوختن فقر چبود؟ بود را از بود عریان داشتن  
  از برای زاد راه اندر چراگاه صفا پیش جانان جان بی‌جان خوان بی‌نان داشتن  
  عقل و جان پستان بستانست طفل راه را گر تو مردی تا کی از پستان و بستان داشتن  
  عشق دنیا کافری باشد که شرط مومنست صحن بازی جان رندان را به زندان داشتن  
  چون ز شبهت خویشتن را تربیت کردی ترا از جوارح ظلم باشد چشم احسان داشتن  
  چون طعامش پاک دادی پس مسلم باشدت چون سگ اصحاب کهف او را نگهبان داشتن  
  تا ترا در خاکدان ناسوت باشد میزبان کی توان لاهوت را در خانه مهمان داشتن  
  خویش و جان را در دو گیتی از برای خویشتن چار میخ عقل و نفس و چار ارکان داشتن  
  خاکپاشان دیگرند و باد پیمایان دگر کی توان ساسانیان را ز آل سامان داشتن  
  سینه نتوان خانه‌ی «ام الخبائث» ساختن چون بصر نتوان فدای ام غیلان داشتن  
  تا کی از نار هوا نز روی هویت چنین خویشتن را بیهده مدهوش و حیران داشتن  
  زشت باشد خویشتن بستن بر آدم وانگهی نفس آدم را غلام نفس شیطان داشتن  
  تا بیابی بوی یوسف بایدت یعقوب‌وار رخت و بخت و عقل و جان در بیت احزان داشتن  
  قابل تکلیف شرعی تا خرد با تست از آنک چاره نبود اسب کودن را ز پالان داشتن  
  کو کمال حیرتی تا مر ترا رخصت بود صورت جان را نه کافر نه مسلمان داشتن  
  کو جمال طاعتی تا مر ترا فتوی دهد از برای چشم بد خالی ز عصیان داشتن  
  گر چه برخوانند حاضر لیک نتوان از گزاف برفراز خوان مگس را همچو اخوان داشتن  
  دوزخ آشامان بدند ایشان و اینان کاهلان این خسان را کی توان هم سنگ ایشان داشتن  
  دشمن خود باش زیرا جز هوا نبود ترا تا تو یار خویش باشی یار نتوان داشتن  
  تا کی اندر صدر «قال الله» یا «قال الرسول» قبله تخییل فلان یا قیل بهمان داشتن  
  خوب نبود عیسی اندر خانه پس در آستین از برای توتیا سنگ سپاهان داشتن  
  چون بزیر این دو گویی گوی شو چون این و آن از پی شاهان گذار آیین چوگان داشتن  
  تا کی اندر کار دنیا تا کی اندر شغل دین از حریصی خویشتن دانا و نادان داشتن  
  اهل دنیا اهل دین نبوند ازیرا راست نیست هم سکندر بودن و هم آب حیوان داشتن  
  برکه خندد پس خضر چون با شما بیند همی گور کن در بحر و کشتی در بیابان داشتن  
  چون ز راه صدق و صفوت نز من آید نز شما صدق بوذر داشتن یا عشق سلمان داشتن  
  بوهریره‌وار باید باری اندر اصل و فرع گه دل اندر دین و گه دستی در انبان داشتن  
  دین ز درویشان طلب زیرا که شاهان را مقیم رسم باشد گنجها در جای ویران داشتن  
  از خود و از خلق نرهی تا نگردد بر تو خوش در دبیرستان حیرت لوح نسیان داشتن  
  چند بر باد هوا خسبی همی عفریت‌وار خویشتن در آب و آتش همچو دیوان داشتن  
  راحت از دیوان نجویی پس ز دیوان دور شو باز هل همواره دیوان را به دیوان داشتن  
  کی توان از خلق متواری شدن پس در ملا مشعله در دست و مشک اندر گریبان داشتن  
  شاعری بگذار و گرد شرع گرد ایرا ترا زشت باشد بی‌محمد نظم حسان داشتن  
  ورت خرسندی درین منزل ولی نعمت بود رو که چون من بی‌نیازی از فراوان داشتن  
  باد بیرون کن ز سر تا جمع گردی بهر آنک خاک را جز باد نتواند پریشان داشتن  
  راستی اندر میان داوری شرطست از آنک چون الف زو دور شد دستی در امکان داشتن  
  گر چو خورشیدی نباید تا بوی غماز خویش توبه باید کرد ازین رخسار رخشان داشتن  
  بی طمع زی چون سنایی تا مسلم باشدت خویشتن را زین گرانجانان تن آسان داشتن  
  باد کم کن جان خود را تا توانی همچنو خاک پای خاکپاشان خراسان داشتن