سلامان و ابسال/شنیدن پادشاه حال سلامان را و عاجز ماندن از تدبیر کار او
(شنیدن پادشاه حال سلامان را و عاجز ماندن از)
(تدبیر کار او و تدبیر آن بحکیم رجوع کردن)
چون سلامان ماند از ابسلال اینچنین | بود در روز و شبش حال اینچنین | |||||
محرمان آن پیش شه گفتند باز | جان او افتاد از آن غم در گداز | |||||
۹۷۰ | داشت با ابسال صد اندوه پیش | آمدش بی او غمی چون کوه پیش | ||||
با ویش غم بود و بی وی نیز هم | از ضمیر او نشد ناچیز غم | |||||
گنبد گردون عجب غمخانه ایست | بی غمی در وی دروغ افسانه ایست | |||||
چون گل آدم سرشتند از نخست | شد بقدّش خلعت صورت درست | |||||
ریخت بالای وی از سر تا قدم | چل صباح ابر بلا باران غم | |||||
۹۷۵ | چون چهل بگذشت روزی تا بشب | بر سرش بارید باران طرب | ||||
لاجرم از غم کس آزادی نیافت | جز پس از چل غم یکی شادی نیافت | |||||
چون بود باران شادی ختم کار | گیرد آخر کار بر شادی قرار | |||||
لیک داند آنکه دانش پرور است | کین قرار اندر سرائی دیگر است | |||||
شه سلامان را در آن ماتم چو دید | بر دلش صد زخم رنج و غم رسید | |||||
۹۸۰ | چارهٔ آن کار نتوانست هیچ | بر رگ جان اوفتادش تاب و پیچ | ||||
کرد عرض رای آن دانا حکیم | کای جهان را قبلهٔ امید و بیم | |||||
هر کجا درماندهٔ را مشکلیست | حلّ آن ز اندیشهٔ روشن دلیست | |||||
در جهان امروز روشن دل توئی | بند سای قفل هر مشکل توثی | |||||
سوخت ابسال و سلامان از غمش | کرده وقت خویش وقف ماتمش | |||||
۹۸۵ | نی توان ابسال را آورد باز | نی سلامان را توان شد چاره ساز | ||||
گفتم اینک مشکل خود پیش تو | چاره جوی از عقل دوراندیش تو | |||||
رحمتی فرما که بس درماندهام | در کف صد غصّه مضطر ماندهام | |||||
داد آن دانا حکیم او را جواب | کای نگشته رایت از راه صواب | |||||
گر سلامان نشکند پیمان من | وآید اندر ربقهٔ فرمان من | |||||
۹۹۰ | زود باز آرم بوی ابسال را | کشف گردانم ز وی این حال را | ||||
چند روزی چارهٔ حالش کنم | جاودان دمساز ابسالش کنم | |||||
از حکیم این را سلامان چون شنید | زیر فرمان وی از جان آرمید | |||||
خار و خاشاک درش رُفتن گرفت | هر چه گفت از جان پذیرفتن گرفت | |||||
خوش بود خاک درِ کامل شدن | بندهٔ فرمان صاحب دل شدن | |||||
۹۹۵ | بشنو این نکته که دانا گفته است | گوهری بس خوب و زیبا سفته است | ||||
باش دانا بی لجاج و بی ستیز | یا رو اندر سایهٔ دانا گریز | |||||
رخنه کز نادانی افتد در مزاج | یابد از دانا و دانائی علاج |