سلامان و ابسال/حکایت عاشقی که دفع گمان اغیار را وصف معشوق خود در لباس آفتاب و ماه و غیر آن کردی
(حکایت عاشقی که دفع گمان اغیار را وصف معشوق)
(خود در لباس آفتاب و ماه و غیر آن کردی)
عاشقی در گوشهٔ بنشسته بود | گفت و گو با خویش در پیوسته بود | |||||
هر دم از نو داستانی ساختی | ناشنیده قصهٔ پرداختی | |||||
گه ز مه گفتی گهی از آفتاب | گاهی از برگ گل سنبل نقاب | |||||
گه ز قدّ سرو کردی نکته راست | گاه از آن خس کش ز خاک پای خاست | |||||
۵۷۰ | غافلی از دور آن را میشنید | خاطرش زآن هرزه گوئی میرمید | ||||
گفت با وی کای ز عشقت رفته نام | عاشق از معشوق خود راند کلام | |||||
عاشق و نام کسان گفتن که چه | گوهر وصف خسان سفتن که چه | |||||
گفت کای دور از نشان عاشقان | فهم نتوانی زبان عاشقان | |||||
زآفتاب و مه غرض یار منست | سرّ این بر نکته دانان روشنست | |||||
۵۷۵ | گل که گفتم لطف رویش خواستم | ذکر سنبل رفت مویش خواستم | ||||
سرو چه بود قامت رعنای او | من خسم رسته ز خاک پای او | |||||
گر تو واقف از زبان من شوی | جز حدیث عشقش از من نشنوی |