دیوان شمس/گر جان عاشق دم زند آتش در این عالم زند

از ویکی‌نبشته
دیوان شمس (غزلیات) از مولوی
(گر جان عاشق دم زند آتش در این عالم زند)
  گر جان عاشق دم زند، آتش در این عالم زند وین عالم بی‌اصل را چون ذره‌ها برهم زند  
  عالم همه دریا شود، دریا ز هیبت لا شود آدم نماند و آدمی گر خویش با آدم زند  
  دودی برآید از فلک، نی خلق ماند نی ملَک زان دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زند  
  بشکافد آن دم آسمان، نی کون ماند نی مکان شوری درافتد در جهان، وین سور بر ماتم زند  
  گه آب را آتش برد، گه آب آتش را خورد گه موج دریای عدم بر اشهب و ادهم زند  
  خورشید افتد در کمی از نور جان آدمی کم پرس از نامحرمان آن جا که محرم کم زند  
  مریخ بگذارد نری، دفتر بسوزد مشتری مه را نماند مهتری، شادیّ او بر غم زند  
  افتد عطارد در وحل، آتش درافتد در زحل زَهره نماند زُهره را تا پرده ای خرم زند  
  نی قوس ماند نی قزح، نی باده ماند نی قدح نی عیش ماند نی فرح نی زخم بر مرهم زند  
  نی آب نقاشی کند، نی باد فراشی کند نی باغ خوش باشی کند، نی ابر نیسان نم زند  
  نی درد ماند نی دوا، نی خصم ماند نی گوا نی نای ماند نی نوا، نی چنگ زیر و بم زند  
  اسباب در باقی شود، ساقی به خود ساقی شود جان ربّی الاَعلی گُوَد، دل ربّی الاَعلم زند  
  برجَه که نقاش ازل بار دوم شد در عمل تا نقش‌های بی بدل بر کسوه معلم زند  
  حق آتشی افروخته تا هر چه ناحق سوخته آتش بسوزد قلب را بر قلب آن عالم زند  
  خورشید حق دل شرق او، شرقی که هر دم برق او بر پوره ادهم جهد، بر عیسی مریم زند