دیوان شمس/نبود چنین مه در جهان ای دل همین جا لنگ شو
ظاهر
نَبوَد چنین مَه در جهان، ای دل همین جا لَنگ شو | از جنگ میترسانیَم؟ گر جنگ شد گو جنگ شو | |||||
ماییم مست ایزدی زآن بادههای سَرمَدی | تو عاقلی و فاضلی دربندِ نام و ننگ شو | |||||
رفتیم سوی شاه دین با جامههای کاغذین | تو عاشق نقش آمدی همچون قلم در رنگ شو | |||||
در عشقِ جانان جان بده! بیعشق نگشاید گره! | ای روح! این جا مست شو؛ وی عقل! این جا دنگ شو | |||||
شد روم مست روی او، شد زنگ مست موی او | خواهی به سوی روم رو، خواهی به سوی زنگ شو | |||||
در دوغ او افتادهای، خود تو ز عشقش زادهای | زین بت خلاصی نیستت؛ خواهی به صد فرسنگ شو | |||||
گر کافری میجویدت، ور مومنی میشویدت | این گو برو صدیق شو و آن گو برو افرنگ شو | |||||
چشم تو وقف باغ او، گوش تو وقف لاغ او | از دخل او چون نخل شو، وز نخل او آونگ شو | |||||
هم چرخ قوسِ تیر او، هم آب در تدبیر او | گر راستی، رو تیر شو، ور کژرَوی خرچنگ شو | |||||
ملکی است او را زفت و خوش هر گونه ای میبایدش | خواهی عقیق و لَعل شو، خواهی کُلوخ و سَنگ شو | |||||
گر لعل و گر سنگی، هَلا! میغَلْط در سیل بلا | با سیل سوی بحر رو، مهمان عشق شَنگ شو | |||||
بحری است چون آب خضر، گر پر خوری نبود مُضِر | گر آب دریا کم شود، آنگه برو دلتنگ شو | |||||
میباش همچون ماهیان در بحر آیان و روان | گر یاد خشکی آیدت از بحر سوی گَنگ شو | |||||
گه بر لبت لب مینهد، گه بر کنارت مینهد | چون آن کُنَد رو نای شو، چون این کند رو چنگ شو | |||||
هر چند دشمن نیستش هر سو یکی مستیستش | مستان او را جام شو، بر دشمنان سرهنگ شو | |||||
سودای تنهایی مَپَز! در خانهی خلوت مخز! | شد روز عرض عاشقان، پیشآ و پیش آهنگ شو | |||||
آن کس بود محتاج مِی کو غافل است از باغ وِی | باغِ پُرانگورِ وِیی! گه باده شو، گه بنگ شو | |||||
خاموش همچون مریمی، تا دم زند عیسی دمی | کِت گفت کاندر مشغله یار خران عنگ شو؟ |