دیوان شمس/من طربم طرب منم زهره زند نوای من
ظاهر
من طربام؛ طرب منام! زهره زَنَد نوای من | عشق میانِ عاشقان شیوه کند برای من | |||||
عشق چو مست و خوش شود، بیخود و کشمکش شود | فاش کند، چو بیدلان، بر همگان هوای من | |||||
نازِ مرا بهجان کشد؛ بر رخِ من نشان کشد | چرخِ فلک حسد بَرَد ز آنچ کند بهجای من | |||||
من سرِ خود گرفتهام، من ز وجود رفتهام | ذرّهبهذرّه میزند دَبدَبهی فنای من | |||||
آه که روز دیر شد؛ آهوی لطف شیر شد | دلبر و یار سیر شد از سخن و دعای من | |||||
یار برفت و ماند دل؛ شب، همهشب، در آب و گل | تلخ و خمار میطپم تا به صبوحِ وای من | |||||
تا که صبوح دم زند، شمسِ فلک علم زند | باز چو سروِ تَر شود پشتِ خمِ دوتای من | |||||
باز شود دکانِ گُل؛ ناز کنند جزو و کل | نای عراق با دهل شرح دهد ثنای من | |||||
ساقیِ جانِ خوبرو باده دهد سبو سبو | تا سر و پای گم کند زاهدِ مرتضای من | |||||
بهرِ خدای، ساقیا، آن قدحِ شگرف را | بر کفِ پیرِ من بنه از جهتِ رضای من | |||||
گفت که باده دادمَش در دل و جان نهادمَش | بال و پری گشادمَش از صفتِ صفای من | |||||
پیر کنون ز دست شد، سخت خراب و مست شد | نیست در آن صفت که او گوید نکتههای من | |||||
ساقیِ آدمیکشَم گر بکشد مرا، خوشام! | راح بُوَد عطای او؛ روح بُوَد سخای من | |||||
باده تویی، سبو منام... آب تویی و جو منام | مست میان کو منام؛ ساقیِ من، سقای من! | |||||
از کفِ خویش جَستهام؛ در تکِ خُم نشستهام | تا همگی خدا بُوَد حاکم و کدخدای من | |||||
شمسِ حقی که نورِ او از تَبَریز تیغ زد | غرقهی نورِ او شد این شعشعهی ضیای من |