پرش به محتوا

دیوان شمس/قسمت پنجم

از ویکی‌نبشته
  آن روز که جانم ره کیوان گیرد اجزای تنم خاک پریشان گیرد  
  بر خاک بانگشت تو بنویس که خیز تا برجهم از خاک و تنم جان گیرد  
  آن روز که چشم تو ز من برگردد وز بهر تو کشتنم میسر گردد  
  در غصه‌ی آنم که چه خواهم عذرت گر چشم تو در ماتم من تر گردد  
  آن روز که روز ابر و باران باشد شرط است که جمعیت یاران باشد  
  زانروی که روییار را تازه کند چون مجمع گل که در بهاران باشد  
  آن روز که عشق با دلم بستیزد جان پای برهنه از میان بگریزد  
  دیوانه کسی که عاقلم پندارد عاقل مردی که او ز من پرهیزد  
  آن روز که کار وصل را ساز آید وین مرغ از این قفس بپرواز آید  
  از شه چو صفیر ارجعی باز شود پروازکنان به دست شه بازآید  
  آن روز که مهرگان گردون زده‌اند مهر زر عاشقان دگرگون زده‌اند  
  واقف نشوی به عقل کان چون زده‌اند کاین زر ز سرای عقل بیرون زده‌اند  
  آن سر که بود بی‌خبر از وی خسبد آنکس که خبر یافت از او کی خسبد  
  می‌گوید عشق در دو گوشم همه شب ای وای بر آن کسی که بی‌وی خسبد  
  آن طرفه جماعتی که جانشان بکشد وین نادره آب حیوانشان بکشد  
  گر فاش کنند مردمانشان بکشند ور عشق نهان کنند آنان بکشند  
  آن عشق که برق و بوش تا فرق رسید مالم همه خورد و کار با دلق رسید  
  آبی که از آن دامن خود میچیدم اکنون جوشیده است و تا حلق رسید  
  آن کان نبات و تنگ شکر نامد وان آب حیات بحر گوهر نامد  
  گفتم بروم به عشوه دمها دهمش چون راست بدیدمش دمم برنامد  
  آن کز تو خدای این گدا می‌خواهد در دهر کدام پادشا می‌خواهد  
  هر ذره ز خورشید تو از دور خوش است زان جمله‌ی خورشید ترا می‌خواهد  
  آن کس که بر آتش جهانم بنهاد صد گونه زبانه بر زبانم بنهاد  
  چون شش جهتم شعله‌ی آتش بگرفت آه کردم و دست بر دهانم بنهاد  
  آن کس که ترا بیند و خندان نشود وز حیرت تو گشاده دندان نشود  
  چندانکه بود هزار چندان نشود جز کاهگل و کلوخ زندان نشود  
  آن کس که ترا شناخت جان را چه کند فرزند و عیال و خانمان را چه کند  
  دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی دیوانه‌ی تو هر دو جهان را چه کند  
  آن کس که از آب و گل نگاری دارد روزی به وصال او قراری دارد  
  ای نادره آنکه زاب و گل بیرون شد کو چون تو غریب شهریاری دارد  
  آن کس که ز چرخ نیم نانی دارد وز بهر مقام آشیانی دارد  
  نی طالب کس بود نه مطلوب کسی گو شاد بزی که خوش جهانی دارد  
  آن کس که ز دل دم اناالحق میزد امروز بر این رسن معلق میزد  
  وانکس که ز چشم سحر مطلق میزد بر خود ز غمت هزار گون دق میزد  
  آن کس که مرا به صدق اقرار کند چون لعبتگان مرا به بازار کند  
  بیزارم از آن کار و نیم بازاری من بنده‌ی آن کسم که انکار کند  
  آن کیست که بیرون درون مینگرد در اهل جنون به صد فسون مینگرد  
  وز دیده نگر که دیده چون مینگرد و آن کیست که از دیده برون مینگرد  
  آن لحظه که آن سرو روانم برسید تن زد تنم از شرم چو جانم برسید  
  او چونکه چنان بد چنانم برسید من چونکه چنین نیم بدانم برسید  
  آن لحظه که از پیرهنت بوی رسد من خود چه کسم چرخ و فلک جامه درد  
  آن پیرهن یوسف خوشبوی کجاست کامروز ز پیراهن تو بوی برد  
  آن نزدیکی که دلستان را باشد من ظن نبرم که نیز جان را باشد  
  والله نکنم یاد مر او را هرگز زانروی که یاد غایبان را باشد  
  آن وسوسه‌ای که شرمها را ببرد آن داهیه‌ای که بندها را بدرد  
  چون سیر برهنه گردد از رسم جهان در عشق جهان را به پیازی نخرد  
  آنها که بتش خزان سوخته‌اند وز لطف بهار چشمشان دوخته‌اند  
  اکنون همه را خلعت تو دوخته‌اند شیوه‌گری و غنج درآموخته‌اند  
  آنها که به کوی عارفان افتادند با نفخه‌ی صور چابک و دلشادند  
  قومی به فدای نفس تن در دادند قومی ز خود و جهان و جان آزادند  
  آنها که چو آب صافی و ساده روند اندر رگ و مغز خلق چون باده روند  
  من پای کشیدم و دراز افتادم اندر کشتی دراز افتاده روند  
  آنها که دل از الست مست آوردند جانرا ز عدم عشق‌پرست آوردند  
  از دل بنهادند قدم بر سر جان تا یک دل پر درد بدست آوردند  
  آنها که شب و روز ترا بر اثرند صیاد نهانند ولی مختصرند  
  با هر که بسازی تو از آنت ببرند گر خود نروی کشان کشانت ببرند  
  آن یار که از طبیب دل برباید او را دارو طبیب چون فرمایند  
  یک ذره ز حسن خویش اگر بنماید والله که طبیب را طبیبی باید  
  آن یار که عقلها شکارش میشد وان یار که کوه بیقرارش میشد  
  گفتم که سر زلف بریدی گفتا بسیار سر اندر سر کارش میشد  
  آهو بدود چو در پیش سگ بیند بر اسب دونده حمله و تک بیند  
  چندان بدود که در تنش رگ بیند زیرا که صلاح خود را درین یک بیند  
  اجری ده ارواحی و سلطان ابد گرچه به قلب بهاء دینی و ولد  
  بگذار که ساغر وفا در شکند چون شیشه شکست پای مستان بخلد  
  از آب حیات دوست بیمار نماند در گلبن وصل دوست یک خار نماند  
  گویند درچه‌ایست از دل سوی دل چه جای دریچه‌ای که دیوار نماند  
  از آتش سودای توام تابی بود در جوی دل از صحبت تو آبی بود  
  آن آب سراب بود و آن آتش برف بگذشت کنون قصه مگر خوابی بود  
  از آتش عشق تو جوانی خیزد در سینه جمالهای جانی خیزد  
  گر می‌کشیم بکش حلالست ترا کز کشته‌ی دوست زندگانی خیزد  
  از آتش عشق دوست تفها بزنید وان آتش را در این علفها بزنید  
  آن چنگ غمش چو پای ما بگرفتست ما را به مثل بر همه دفها بزنید  
  از آتش عشق سردها گرم شود وز تابش عشق سنگها نرم شود  
  ای دوست گناه عاشقان سخت مگیر کز باده‌ی عشق مرد بی‌شرم شود  
  از آدمیی دمی بجایی ارزد یک موی کز اوفتد بکانی ارزد  
  هم آدمیی بود که از صحبت او نادیدن او ملک جهانی ارزد  
  از تاب تو نی یار و عدو میماند در بزم تو نی رطل سبو میماند  
  جانا گیرم که خونم آشامیدی آخر به لب شهد تو بو میماند  
  از خاک کف پات سران حیرانند کوران همه مستند و کران حیرانند  
  زان پاکانیکه در صفا محو شدند هم ایشان نیز اندر آن حیرانند  
  از درد چو جان تو به فریاد آید آنگه ز خدای عالمت یاد آید  
  والله که اگر داد کنی داد آید ور عشوه دهی یاد تو بر یاد آید  
  از دیدن روئیکه ترا دیده بود ما را به خدا نور دل و دیده بود  
  خاصه روئیکه از ازل تا بابد از دیدن روی تو نه ببریده بود  
  از شبنم عشق خاک آدم گل شد صد فتنه و شور در جهان حاصل شد  
  صد نشتر عشق بر رگ روح زدند یک قطره از آن چکید و نامش دل شد  
  از شربت سودای تو هر جان که مزید زآن آب حیات در مزید است مزید  
  مرگ آمد و بو کرد مرا بوی تو دید زانروی اجل امید از من ببرید  
  از عشق تو دریا همه شور انگیزد در پای تو ابرها درر میریزد  
  از عشق تو برقی بزمین افتادست این دود به آسمان از آن میخیزد  
  از عشق خدا نه بر زیان خواهی شد بی‌جان ز کجا شوی که جان خواهی شد  
  اول به زمین از آسمان آمده‌ای آخر ز زمین بر آسمان خواهی شد  
  از لشکر صبرم علمی بیش نماند وز هرچه مرا بود غمی بیش نماند  
  وین طرفه تر است کز سر عشوه هنوز دم میدمد و مرا دمی بیش نماند  
  از لطف تو هیچ بنده نومید نشد مقبول تو جز قبول جاوید نشد  
  لطفت به کدام ذره پیوست دمی کان ذره به از هزار خورشید نشد  
  از ما بت عیار گریزان باشد وز یاری ما یار گریزان باشد  
  او عقل منور است و ما مست وییم عقل از سر خمار گریزان باشد  
  از نیکی تو طبع بداندیش نماند نی غصه و نی غم نه کم و بیش نماند  
  از خیل، جلالت تو عالم بگرفت تا جمله ملک شدند و درویش نماند  
  از یاد خدای مرد مطلق خیزد بنگر که ز نور حق چه رونق خیزد  
  این باطن مردان که عجایب بحریست چون موج زند از آن اناالحق خیزد  
  افسوس که طبع دلفروزیت نبود جز دلشکنی و سینه سوزیت نبود  
  دادم به تو من همه دل و دیده و جان بردی تو همه ولیک روزیت نبود  
  اکنون که رخت جان جهانی بربود در خانه نشستنت کجا دارد سو  
  آن روز که مه شدی نمیدانستی کانگشت نمای عالمی خواهی بود  
  امروز خوش است هر که او جان دارد رو بر کف پای میر خوبان دارد  
  چون بلبل مست داغ هجران دارد مسکن شب و روز در گلستان دارد  
  امروز ما یار جنون میخواهد ما مجنون و او افزون می‌خواهد  
  گر نیست چنین پرده چرا میدرد رسوا شده او پرده برون میخواهد  
  امشب چه لطیف و با نوا می‌گردد لطفی دارد که کس بدان پی نبرد  
  اندر گل و سنبلی که ارواح چرد خیره شده خواب و روبرو مینگرد  
  امشب ساقی به مشک می گردان کرد دل یغما بر دو دست در ایمان کرد  
  چندان می لعل ریخت تا طوفان کرد چندانکه وثاق عقل را ویران کرد  
  امشب شب آن نیست که از خانه روند از یار یگانه سوی بیگانه روند  
  امشب شب آنست که جانهای عزیز در آتش اشتیاق مستانه روند  
  اندر دل بی‌وفا غم و ماتم باد آن را که وفا نیست ز عالم کم باد  
  دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد جز غم که هزار آفرین بر غم باد  
  اندر رمضان خاک تو زر میگردد چون سنگ که سرمه‌ی بصر میگردد  
  آن لقمه که خورده‌ای قذر میگردد وان صبر که کرده‌ای نظر میگردد  
  اندر ره فقر دیده نادیده کنند هرچه آن نه حدیث تست نشنیده کنند  
  خاک در آن باش که شاهان جهان خاک قدمش چو سرمه در دیده کنند  
  اندر طلب آن قوم که بشتافته‌اند از هرچه جز اوست روی برتافته‌اند  
  خاک در او باش که سلطان و فقیر این سلطنت و فقر از او یافته‌اند  
  اندیشه‌ی هشیار تو هشیار کشد زارش کشد و بزاری زار کشد  
  شاهان همه خصم خویش بر دار کشند زان دولت بیدار تو بیدار کشد  
  انوار صلاح دین برانگیخته باد بر دیده و جان عاشقان ریخته باد  
  هر جان که لطیف گشت و از لطف گذشت با خاک صلاح دین درآمیخته باد  
  اول که رخم زرد و دلم پرخون بود هم خرقه و همراه دلم مجنون بود  
  آن صورت و آن قاعده تا اکنون بود کاری آمد که آن همه مادون بود  
  ای آنکه ز تو مشکلم آسان گردد سرو و گل و باغ مست احسان گردد  
  گل سرمست و خار بد مست و خمار جامی در ده که جمله یکسان گردد  
  ای آنکه نخست بر سحر چشم تو زد وز با نمکی راه نظر چشم تو زد  
  آنکس که چو توتیاش عزت داری آمد به طریق شکرم چشم توزد  
  ای از قدمت خاک زمین خرم و شاد شد حامله از شادی و صد غنچه بزاد  
  زین غلغله‌ای فتاد در انجم و چرخ در غلغله چشم ماه بر نجم فتاد  
  ای اطلس دعوی ترا معنی برد فردا به قیامت این عمل خواهی برد  
  شرمت بادا اگر چنین خواهی زیست ننگت بادا اگر چنان خواهی مرد  
  ایام وصال یار گوئی که نبود وان دولت بیشمار گوئی که نبود  
  از یار بجز فراق بر جای نماند رفت آن همه روزگار گوئی که نبود  
  ای اهل صفا که در جهان گردانید از بهر بتی چرا چنین حیرانید  
  آنرا که شما در این جهان جویانید در خود چو جوئید شما خود آنید  
  ای اهل مناجات که در محرابید منزل دور است یک زمان بشتابید  
  وی اهل خرابات که در غرقابید صد قافله بگذشت و شما در خوابید  
  ای دل اثر صبح گه شام که دید یک عاشق صادق نکونام که دید  
  فریاد همی زنی که من سوخته‌ام فریاد مکن سوخته‌ای خام که دید  
  ای دل اگرت رضای دلبر باید آن باید کرد و گفت کو فرماید  
  گر گوید خون گری مگوی از چه سبب ور گوید جان بده مگو کی شاید  
  ای دل این ره به قیل و قالت ندهند جز بر در نیستی وصالت ندهند  
  وانگاه در آن هوا که مرغان ویند تا با پر و بالی پر و بالت ندهند  
  ای دل سر آرزو به پای اندر بند امید به فضل راهنمای اندر بند  
  چون حاجت تو کسی روا می‌نکند نومید مشو دل به خدای اندر بند  
  ای دوست مگو تو بنده‌ای یا آزاد بنده که خرد برای زشتی و فساد  
  ای دست برآورده ترا دست که داد بگزار مراد خویش کاوراست مراد  
  ای روز برآ که ذره‌ها رقص کنند آن کس که از او چرخ و هوا رقص کنند  
  جانها ز خوشی بی‌سر و پا رقص کنند در گوش تو گویم که کجا رقص کنند  
  ای سر روان باد خزانت مرساد ای چشم جهان چشم بدانت مرساد  
  ای آنکه تو جان آسمانی و زمین جز رحمت و جز راحت جانت مرساد  
  ای عشق ترا پری و انسان دانند معروف تر از مهر سلیمان دانند  
  در کالبد جهان ترا جان دانند با تو چنان زیم که مرغان دانند  
  ای عشق توم ان عذابی لشدید ای عاشق تو به زخم تیغ تو شهید  
  شب آمد و جمله خلق را خواب ببرد کو خواب من ای جان مگرش گرگ درید  
  ای عشق که جانها اثر جان تواند ای عشق که نمکها ز نمکدان تواند  
  ای عشق که زرها همه از کان تواند پوشیده توئی و جمله عریان تواند  
  ای قوم که برتر از مه و مهتابید از هستی آب و گل چرا میتابید  
  ای اهل خرابات که در غرقابید خیزید که روز و شب چرا در خوابید  
  ای لشکر عشق اگرچه بس جبارید آن یار به خشم رفته را باز آرید  
  یک جان نبرید دل اگر سخت کند یک سر نبرید پای اگر بفشارید  
  ای مرغ عجب که صید تو شیرانند گمگشته‌ی سودای تو جان سیرانند  
  خرم زی و آسوده که این شهر از تو زیران ز بران و زبران زیرانند  
  این پرده‌ی دل دگر مکن تا نرود جز جانب او نظر مکن تا نرود  
  این مجلس بیخودی که چون فردوس است از مستی خود سفر مکن تا نرود  
  این تنهایی هزار جان بیش ارزد این آزادی ملک جهان بیش ارزد  
  در خلوت یک زمانه با حق بودن از جان و جهان و این و آن بیش ارزد  
  ای نرم دلانیکه وفا میکارید بر خاک سیه در صفا میبارید  
  در هر جایی خبر ز حالم دارید در دست چنین هجر مرا مگذارید  
  این سر که در این سینه‌ی ما میگردد از گردش او چرخ دو تا میگردد  
  نی سر داند ز پای و نی پای از سر اندر سر و پا بی‌سر و پا میگردد  
  این صورت آدمی که درهم بستند نقشی است که در تویله‌ی غم بستند  
  گه دیو گهی فرشته گاهی وحشی این خود چه طلسم است که محکم بستند  
  این طرفه که یار در دامن گنجد جان دو هزار تن در این تن گنجد  
  در یک گندم هزار خرمن گنجد صد عالم و در چشمه‌ی سوزن گنجد  
  این عشق به جانب دلیران گردد آهو است که او بابت شیران گردد  
  این خانه‌ی عشق از امل معمور است می‌پنداری که بیتو ویران گردد  
  این مست به باده‌ای دگر می‌گردد قرابه تهی گشت و بسر می‌گردد  
  ای محتسب این مست مرا دره مزن هرچند ز پیش مست‌تر می‌گردد  
  این واقعه را سخت بگیری شاید از کوشش عاجزانه کاری ناید  
  از رحمت ایزدی کلیدی باید تا قفل چنین واقعه را بگشاید  
  بار دگر این خسته جگر باز آمد بیچاره به پا رفت و به سرباز آمد  
  از شوق تو بر مثال جانهای شریف سوی ملک از کوی بشر بازآمد  
  با روی تو هیچکس ز باغ اندیشد با عشق تو از شمع و چراغ اندیشد  
  گویند که قوت دماغ از خوابست عاشق کی شد که از دماغ اندیشد  
  با سود وصال تو زیانت نرسد جانی تو که زحمتی بجانت نرسد  
  می‌ترساند ترا که تا هر نفسی پر دل شوی و چشم بدانت نرسد  
  با هرکه دمی عشق تو آمیخته شد گوئی که بلا بر سر او ریخته شد  
  منصور ز سر عشق میداد نشان حلقش به طناب غیرت آویخته شد  
  بخشای بر آن بنده که خوابش نبود بخشای بر آن تشنه که آبش نبود  
  بخشای که هر کو نکند بخشایش در پیش خدا هیچ ثوابش نبود  
  بر بنده بخند تا ثوابت باشد وز بنده شکر خنده جوابت باشد  
  میگریم زار تا شرابت باشد میسوزم دل که تا کبابت باشد  
  بر خاک نظر کند چو بر ما گذرد تا چهره‌ی ما به خاک ره رشک برد  
  به زان نبود که پیش او خاک شویم تا بو که بدین طریق در ما نگرد  
  پرسیدم از آن کسی که برهان داند کان کیست که او حقیقت جان داند  
  خوش خوش به جواب گفت کای سودایی این منطق طیر است سلیمان داند  
  پرسید مهم که چشم تو مه را دید گفتم که بدید و مه ز مه میپرسید  
  گفتا که ز ماه عید میپرسم من گفتم که بلی عید همی پرسد عید  
  برقی که ز میغ آن جهان روی نمود چون سوخته‌ای نیست کرا دارد سود  
  از هر دو جهان سوخته‌ای میبایست کان برق که می‌جهد در او گیرد زود  
  بر گور من آن کو گذرد مست شود ور ایست کند تا بابد مست شود  
  در بحر رود بحر به مد مست شود در خاک رود گور و لحد مست شود  
  بر یار نظر کنم خجل میگردد ور ننگرمش آفت دل میگردد  
  در آب رخش ستارگان پیدایند بی‌آب وی آبم همه گل میگردد  
  بس درمانها کان مدد درد شود بس دولتها که روی از آن زرد شود  
  خوف حق آن بود کز آن گرم شوی خوف آن نبود که گرم از آن سرد شود  
  بسیار ترا خسته روان باید شد و انگشت نمای این و آن باید شد  
  گر آدمیی بساز با آدمیان ور خود ملکی بر آسمان باید شد  
  بشنو اگرت تاب شنیدن باشد پیوستن او ز خود بریدن باشد  
  خاموش کن آنجا که جهان نظر است چون گفتن ایشان همه دیدن باشد  
  بعضی به صفات حیدر کرارند بعضی دیگر ز زخم تو بیمارند  
  عشقت گوید درست خواهم در راه گوئی تو که نی شکستگان بسیارند  
  بویت آمد گریز را روی نماند پرهیز و گریز جز بدانسوی نماند  
  از بوی تو رنگ و بوی مامید زدند تا کار چنان شد که ز ما بوی نماند  
  بوی دم مقبلان چو گل خوش باشد بدبخت چو خار تیز و سرکش باشد  
  از صحبت گل خار ز آتش برهد وز صحبت خار گل در آتش باشد  
  بی‌بحر صفا گوهر ما سنگ آمد بی‌جان جهان جان و جهان تنگ آمد  
  چون صحبت دوست صیقل جان و دلست در جان گیرش که رافع زنگ آمد  
  بی‌تو جانا قرار نتوانم کرد احسان ترا شمار نتوانم کرد  
  گر بر تن من شود زبان هر موئی یک شکر تو از هزار نتوانم کرد  
  بیت و غزل و شعر مرا آب ببرد رختی که نداشتیم سیلاب ببرد  
  نیک و بد زهد و پارساییرا مهتاب بداد و باز مهتاب ببرد  
  بیدار شو ای دل که جهان می‌گذرد وین مایه‌ی عمر رایگان میگذرد  
  در منزل تن مخسب و غافل منشین کز منزل عمر کاروان میگذرد  
  پیران خرابات غمت بسیارند چون چشم تو هم خفته و هم بیدارند  
  بفرست شراب کاندلشدگان نه مست حقیقتند و نی هشیارند  
  بی‌زارم از آن آب که آتش نشود در زلف مشوشی مشوش نشود  
  معشوقه‌ی ما خوش است بیخوش نشود آن سر دارد که هیچ سرکش نشود  
  بی‌زارم از آن لعل که پیروزه بود بی‌زارم از آن عشق که سه روزه بود  
  بی‌زارم از آن ملک که دریوزه بود بی‌زارم از آن عید که در روزه بود