دیوان شمس/قسمت شانزدهم
ظاهر
لطفی که مرا شبانه اندوختهای | امروز چو زلف خود پس انداختهای | |||||
چشم توز می مست و من از چشم تو مست | زان مست بدین مست نپرداختهای | |||||
با من ترش است روی یار قدری | شیرینتر از این ترش ندیدم شکری | |||||
بیزار شود شکر ز شیرینی خویش | گر زان شکر ترش بیابد خبری | |||||
با نااهلان اگر چو جانی باشی | ما را چه زیان تو در زیانی باشی | |||||
گیرم که تو معشوق جهانی باشی | آری باشی، ولی زمانی باشی | |||||
با یار به گلزار شدم رهگذری | بر گل نظری فکندم از بیخبری | |||||
دلدار به من گفت که شرمت بادا | رخسار من اینجا و تو بر گل نگری | |||||
بد میکنی و نیک طمع میداری | هم بد باشد سزای بدکرداری | |||||
با اینکه خداوند کریم و است و رحیم | گندم ندهد بار چو جو میکاری | |||||
پران باشی چو در صف یارانی | پری باشی سقط چو بی ایشانی | |||||
تا پرانی تو حاکمی بر سر آن | چون پر گشتی ز باد سرگردانی | |||||
برخیز و به نزد آن نکونام درآی | در صحبت آن یار دلارام درآی | |||||
زین دام برون جه و در آن دام درآی | از در اگرت براند از بام درآی | |||||
بر ظلمت شب خیمهی مهتاب زدی | میخفت خرد بر رخ او آب زدی | |||||
دادی همه را به وعده خواب خرگوشی | وز تیغ فراق گردن خواب زدی | |||||
بر کار گذشته بین که حسرت نخوری | صوفی باشی و نام ماضی نبری | |||||
ابنالوقتی، جوانی و وقت بری | تا فوت نگردد این دم ما حضری | |||||
بر گلشن یارم گذرت بایستی | بر چهرهی او یک نظرت بایستی | |||||
در بیخبری گوی ز میدان بردی | از بیخبریها خبرت بایستی | |||||
بنمای به من رخت بکن مردمی | تا لاف زنم که دیدهام خرمی | |||||
ای جان جهان از تو چه باشد کمی | کز دیدن تو شاد شود آدمی | |||||
بوئی ز تو و گل معطر نی نی | با دیدنت آفتاب و اختر نی نی | |||||
گوئی که شب است سوی روزن بنگر | گر تو بروی شب است دیگر نی نی | |||||
بیآتش عشق تو تو نخوردم آبی | بینقش خیال تو ندیدم آبی | |||||
در آب تو کوست چون شراب نابی | مینالم و میگردم چون دولابی | |||||
بیچاره دلا که آینهی هر اثری | گر سر کشی از صفات با دردسری | |||||
ای آینهای که قابل خیر وشری | زان عکس ترا چه غم که تو بیخبری | |||||
بیجهد به عالم معانی نرسی | زنده به حیات جاودانی نرسی | |||||
تا همچو خلیل آتش اندر نشوی | چون خضر به آب زندگانی نرسی | |||||
بیخود باشی هزار رحمت بینی | با خود باشی هزار زحمت بینی | |||||
همچون فرعون ریش را شانه مکن | گر شانه کنی سزای سبلت بینی | |||||
بیرون نگری صورت انسان بینی | خلقی عجب از روم و خراسان بینی | |||||
فرمود که ارجعی رجوع آن باشد | بنگر به درون که بجز انسان بینی | |||||
پیش آی خیال او که شوری داری | بر دیدهی من نشین که نوری داری | |||||
در طالع خود ز زهره سوری داری | در سینه چو داود زبوری داری | |||||
بینام و نشان چون دل و جانم کردی | بیکیف طرب دست زنانم کردی | |||||
گفتم به کجا روم که جان را جانیست | بیجا و روان همچو روانم کردی | |||||
پیوسته مها عزم سفر میداری | چون چرخ مرا زیر و زبر میداری | |||||
شیری و منم شکار در پنجهی تو | دل خوردئی و قصد جگر میداری | |||||
تا چند ز جان مستمند اندیشی | تا کی ز جهان پرگزند اندیشی | |||||
آنچه از تو ستد همین کالبد است | یک مزبله گو مباش چند اندیشی | |||||
تا خاک قدوم هر مقدم نشوی | سالار سپاه نفس و آدم نشوی | |||||
تا از من و مای خود مسلم نشوی | با این ملکان محروم و همدم نشوی | |||||
تا درد نیابی تو به درمان نرسی | تا جان ندهی به وصل جانان نرسی | |||||
تا همچو خلیل اندر آتش نروی | چون خضر به سرچشمهی حیوان نرسی | |||||
تا در طلب گوهر کانی کانی | تا در هوس لقمهی نانی نانی | |||||
این نکتهی رمز اگر بدانی دانی | هر چیزی که در جستن آنی آنی | |||||
تا عشق آن روی پریزاد شوی | وانگه هردم چو خاک برباد شوی | |||||
دانم که در آتشی و بگذاشتمت | باشد که در این واقعه استاد شوی | |||||
تا هشیاری به طعم مستی نرسی | تا تن ندهی به جان پرستی نرسی | |||||
تا در غم عشق دوست چون آتش و آب | از خود نشوی نیست به هستی نرسی | |||||
تقصیر نکرد عشق در خماری | تقصیر مکن تو ساقی از دلداری | |||||
از خود گله کن اگر خماری داری | تا خشت به آسیا بری خاک آری | |||||
تو آب نی خاک نی تو دگری | بیرون ز جهان آب و گل در سفری | |||||
قالب جویست و جان در او آب حیات | آنجا که توئی از این دو هم بیخبری | |||||
توبه کردم ز شور و بیخویشتنی | عشقت بشنید از من به این ممتحنی | |||||
از هیزم توبهی من آتش بفروخت | میسوخت مرا که توبه دیگر نکنی | |||||
تو دوش چه خواب دیدهای میدانی | نی دانش آن نیست بدین آسانی | |||||
در دست و تن تو کاله پنهان کرده است | ای شحنه چراش زو نمیرنجانی | |||||
تو سیر شدی من نشدم زین مستی | من نیست شدم تو آنچه هستی هستی | |||||
تا آب ز نا و آسیا میریزد | میگردد سنگ و میزخد در پستی | |||||
جانا ز تو بیزار شوم نی نی نی | با جز تو دگر یار شوم نی نی نی | |||||
در باغ وصالت چو همه گل بینم | سرگشته بهر خار شوم نی نی نی | |||||
جان بگریزد اگر ز جان بگریزی | وز دل بگریزم ار از آن بگریزی | |||||
تو تیری و ما همچو کمانیم هنوز | تیری چه عجب گر ز کمان بگریزی | |||||
جان در ره ما بباز اگر مرد دلی | ورنی سر خویش گیر کز ما بحلی | |||||
این ملک کسی نیافت از تنگ دلی | حق میطلبی و مانده در آب و گلی | |||||
جان دید ز جانان ازل دمسازی | میخواهد کز من ببرد هنبازی | |||||
این بازیها که جان برون آورده است | ما را به خود تمام بازی بازی | |||||
جان روز چو مار است به شب چون ماهی | بنگر که تو با کدام جان همراهی | |||||
گه با هاروت ساحر اندر چاهی | گه در دل زهره پاسبان ماهی | |||||
جانم دارد ز عشق جانافزایی | از سوداها لطیفتر سودایی | |||||
وز شهر تنم چو لولیان آواره است | هر روز به منزلی و هر شب جایی | |||||
چشمان خمار و روی رخشان داری | کان گوهر و لعل بدخشان داری | |||||
گیرم که چو غنچه خنده پنهان داری | گل را ز جمال خود تو خندان داری | |||||
چشم تو بهر غمزه بسوزد مستی | گر دلبندی هزار خون کردستی | |||||
از پای درآمد دل و دل پای نداشت | از دست کسی که او ندارد رستی | |||||
چشم مستت ز عادت خماری | افغان که نهاد رسم تنها خواری | |||||
چون می مددیست ای بخیلیت چراست | می می نخوری و شیره میافشاری | |||||
چندان گفتی که از بیان بگذشتی | چندان گشتی بگرد آن کان گشتی | |||||
کشتی سخن در آب چندان راندی | نی تخته بماند نی تو و نی کشتی | |||||
چون جمله خطا کنم صوابم تو بسی | مقصود از این عمر خرابم تو بسی | |||||
من میدانم که چون بخواهم رفتن | پرسند چه کردهای جوابم تو بسی | |||||
چون خار بکاری رخ گل میخاری | تا گل ناری بر ندهد گلناری | |||||
فعل تو چو تخم و این جهان طاهون است | تا خشت بر آسیا بری خاک آری | |||||
چون ساز کند عدم حیات افزایی | گیری ز عدم لقمه و خوش میخایی | |||||
در میرسدت طبق طبق حلواها | آنجا نه دکان پدید و نه حلوایی | |||||
چونست به درد دیگران درمانی | چون نوبت درد ما رسد درمانی | |||||
من صبر کنم تا ز همه وامانی | آئی بر ما چو حلقه بر درمانی | |||||
چون شب بر من زنان و گویان آئی | در نیم شبی صبح طرب بنمایی | |||||
زلف شب را گره گره بگشایی | چشمت مرسا که سخت بیهمتایی | |||||
چون کار مسافران دینم کردی | حمال امانت یقینم کردی | |||||
گفتم که ضعیفم و گرانست این بار | زورم دادی و آهنینم کردی | |||||
چون مست شوی قرابه بر پای زنی | با دشمن جان خویشتن رای زنی | |||||
هم باده خوری مها هم نای زنی | این طمع مکن که هر دو یک جای زنی | |||||
چون ممکن آن نیست اینکه از بر ما برهی | یا حیله کنی ز حیلهی ما بجهی | |||||
یا بازخری تو خویش و مالی بدهی | آن به که دگر سر نکشی سر بنهی | |||||
چونی ای آنکه از جمال فردی | صدبار ز چو نیم برون آوردی | |||||
چون دانستم ترا و چونت دیدم | بیدانش و بینشم به کلی ویران بردی | |||||
چون نیشکر است این نیت ای نایی | شیرین نشود خسرو ما گر نایی | |||||
هر صبحدم آدم که هر صبحدمی | از عالم پیر بردمد برنایی | |||||
حاشا که به ماه گویمت میمانی | یا چون قد تو سرو بود بستانی | |||||
مه را لب لعل شکرافشان ز کجاست | در سرو کجاست جنبش روحانی | |||||
حیف است که پیش کر زنی طنبوری | یا یوسف همخانه کنی با کوری | |||||
یا قند نهی در دو لب رنجوری | یا جفت شود مخنثی با حوری | |||||
خواهی که حیات جاودانه بینی | وز فقر نشانهی عیانی بینی | |||||
اندر ره فقر بد مرو تا نرود | مردانه درآ که زندگانی بینی | |||||
خواهی که در این زمانه فردی گردی | یا در ره دین صاحب دردی گردی | |||||
این را بجز از صحبت مردان مطلب | مردی گردی چو گرد مردی گردی | |||||
خود را چو دمی ز یار محرم یابی | در عمر نصیب خویش آن دم یابی | |||||
زنهار که ضایع نکنی آن دم را | زیرا که دگر چنان دمی کمیابی | |||||
خود هیچ بسوی ما نگاهی نکنی | گیرم که گناهست گناهی نکنی | |||||
دل در گل رخسار تو مینالد زار | بر آینهی دلم تو آهی نکنی | |||||
خوش باش که خوش نهاد باشد صوفی | از باطن خویش شاد باشد صوفی | |||||
صوفی صاف است غم بر او ننشیند | کیخسرو و کیقباد باشد صوفی | |||||
خوش میسازی مرا و خوش میسوزی | خوش پرده همی دری و خوش میدوزی | |||||
آموختیم جوانی اندر پیری | از بخت جوان صلای پیرآموزی | |||||
خیری بنمودی و ولیکن شری | نرمی و خبیث همچو مار نری | |||||
صدری و بزرگی و زرت هست ولیک | انصاف بده که سخت مادر غری | |||||
در بادیهی عشق تو کردم سفری | تا بو که بیایم ز وصالت خبری | |||||
در هر منزل که مینهادم قدمی | افکنده تنی دیدم و افتاده سری | |||||
در بیخبری خبر نبودی چه بدی | و اندیشهی خیر و شر نبودی چه بدی | |||||
ای هوش تو و گوش من و حلقهی در | گر حلقهی سیم و زر نبودی چه بدی | |||||
در چشم منست این زمان ناز کسی | در گوش منست این دم آواز کسی | |||||
در سینه منم حریف و انباز کسی | سرمستم کی نهان کنم راز کسی | |||||
در چشم منی و گرنه بینا کیمی | در مغز منی و گرنه شیدا کیمی | |||||
آنجا که نمیدانم آنجای کجاست | گر عشق تو نیستی من آنجا کیمی | |||||
در خاک اگر رفت تن بیجانی | جان بر فلک افرازد و شاذروانی | |||||
در خاک بنفشهای بپایید و برست | چون برندهد سرو چنان بستانی | |||||
در دست اجل چو درنهم من پایی | در کتم عدم در افکنم غوغایی | |||||
حیران گردد عدم که هرگز جایی | در هر دو جهان نیست چنین شیدایی | |||||
در دل نگذشت کز دلم بگذاری | یا رخت فتاده در گلم بگذاری | |||||
بسیار زدم لاف تو با دشمن و دوست | ای وای به من گر خجلم بگذاری | |||||
در دل نگذارمت که افگار شوی | در دیده ندارمت که بس خار شوی | |||||
در جان کنمت جای نه در دیده و دل | تا در نفس بازپسین یار شوی | |||||
در روزه چو از طبع دمی پاک شوی | اندر پی پاکان تو بر افلاک شوی | |||||
از سوزش روزه نور گردی چون شمع | وز ظلمت لقمه لقمهی خاک شوی | |||||
در زهد اگر موسی و هارون آئی | وانگاه چو جبرئیل بیرون آئی | |||||
از صورت زهد خود چه مقصود ترا | در سیرت اگر یزید و قارون آئی | |||||
در زیر غزلها و نفیر و زاری | دردیست مرا ز چهرههای ناری | |||||
هرچند که رسم دلبریهاش خوشست | کو آن خوشیئیکه او کند دلداری | |||||
در عالم حسن اینت سلطان که توئی | در خطهی لطف شهره برهان که توئی | |||||
در قالب عاشقان بیجان گشته | انصاف بدادیم زهی جان که توئی | |||||
در عشق تو خون دیده بارید بسی | جان در تن من ز غم بنالید بسی | |||||
آگاه نی ز حالم ای جان جهان | چرخم به بهانه تو مالید بسی | |||||
در عشق تو خون دیده بارید بسی | جان در تن من ز غم بنالید بسی | |||||
آگاه نی ز حالم ای جان جهان | چرخم به بهانه تو مالید بسی | |||||
در عشق موافقت بود چون جانی | در مذهب هر ظریف معنی دانی | |||||
از سی و دو دندان چو یکی گشت دراز | بیدندان شد از چنان دندانی | |||||
در عشق هر آن که برگزیند چیزی | از نفس هوس بر او نشیند چیزی | |||||
عشق آینه است هرکه در وی بیند | جز ذات و صفات خود نبیند چیزی | |||||
درویشان را عار بود محتشمی | واندر دلشان بار بود محتشمی | |||||
اندر ره دوست فقر مطلق خوشتر | کاندر ره او خوار بود محتشمی | |||||
در هر دو جهان دلبر و یارم تو بسی | زیرا که به هر غمیم فریاد رسی | |||||
کس نیست بجز تو ایمه اندر دو جهان | جز آن که ببخشیش باکرام کسی | |||||
دستار نهادهای به مطرب ندهی | دستار بده تا ز تکبر برهی | |||||
خود را برهان از اینکه دستار نهی | دستار بده عوض ستان تاج شهی | |||||
دل از می عشق مست میپنداری | جان شیفتهی الست میپنداری | |||||
تو نیستی و بلای تو در ره تو | آنست که خویش هست میپنداری | |||||
دلدار به زیر لب بخواند چیزی | دیوانه شوی عقل نماند چیزی | |||||
یارب چه فسونست که او میخواند | کاندر دل سنگ مینشاند چیزی | |||||
دلدار مرا گفت ز هر دلداری | گر بوسه خری بوسه ز من خر باری | |||||
گفتم که به زر گفت که زر را چکنم | گفتم که به جان گفت که آری آری | |||||
دل گفت مرا بگو کرا میجوئی | بر گرد جهان خیره چرا میپوئی | |||||
گفتم که برو مرا همین خواهی گفت | سرگشته من از توام مرا میگوئی | |||||
دل کیست همه کار و گیاییش توئی | نیک و بد و کفر و پارساییش توئی | |||||
گفتم که برو مرا همین خواهی گفت | سرگشته من از توام مرا میگوئی | |||||
دوش آمد آن خیال تو رهگذری | گفتم بر ما باش ز صاحب نظری | |||||
تا صبح دو چشم من بگفتش بتری | مهمان منی به آب چندانکه خوری | |||||
دوش از سر عاشقی و از مشتاقی | میکردم التماس می از ساقی | |||||
چون جاه و جمال خویش بنمود به من | من نیست شدم بماند ساقی ساقی | |||||
دوشینه مرا گذاشتی خوش خفتی | امشب به دغل بهر سوئی میافتی | |||||
گفتم که مرا تا به قیامت جفتی | گو آن سخنی که وقت مستی گفتی | |||||
دی بلبلکی لطیفکی خوش گوئی | میگفت ترانهای کنار جوئی | |||||
کز لعل و زمرد و زر و زیره توان | برساخت گلی ولی ندارد بوئی | |||||
دی بود چنان دولت و جان افروزی | و امروز چنین آتش عالم سوزی | |||||
افسوس که در دفتر ما دست خدا | آن را روزی نبشت این را روزی | |||||
دیروز فسون سرد برخواند کسی | او سردتر از فسون خود بود بسی | |||||
بر مایدهی عشق مگس بسیار است | ای کم ز مگس کو برمد از مگسی | |||||
دی عاقل و هشیار شدم در کاری | برهم زدم دوش مر مرا عیاری | |||||
دیدم که دل آن اوست من اغیارش | بیرون رفتم از آن میان من باری | |||||
دی مست بدی دلا و چست و سفری | امروز چه خوردهای که از دی بتری | |||||
رقصان شده سر سبز مثال شجری | یا حاجب خورشید بسان سحری | |||||
رفتم بر یار از سر سر دستی | گفتا ز درم برو که این دم مستی | |||||
گفتم بگشای در که من مست نیم | گفتا که برو چنانکه هستی هستی | |||||
رفتم به طبیب گفتم ای بینایی | افتادهی عشق را چه میفرمایی | |||||
ترک صفت و محو وجودم فرمود | یعنی که ز هر چه هست بیرون آئی | |||||
رقص آن نبود که هر زمان برخیزی | بیدرد چو گرد از میان برخیزی | |||||
رقص آن باشد کز دو جهان برخیزی | دل پاره کنی ور سر جان برخیزی | |||||
رو ای غم و اندیشه خطا میگوئی | از کان وفا چرا جفا میگوئی | |||||
هر کودک را گر از جفا ترسانند | من پیر شدم در این مرا میگوئی | |||||
روزی به خرابات گذر میکردی | کژ کژ به کرشمهای نظر میکردی | |||||
آنها که جهان زیر و زبر میکردند | چون کار جهان زیر و زبر میکردی | |||||
زان ماه چهارده که بود اشراقی | گشتم زر ده دهی من از براقی | |||||
آن نیز ببرد از من تا هیچ شدم | ار ده ببرد چهار ماند باقی | |||||
زاهد بودم ترانه گویم کردی | سر فتنهی بزم و بادهجویم کردی | |||||
سجادهنشین با وقارم دیدی | بازیچهی کودکان کویم کردی | |||||
زاهد که نبرد هیچ سود ای ساقی | آن زهد نبود مینمود ای ساقی | |||||
مردانه درآ مرو تو زود ای ساقی | کاندر ازل آنچه هست بود ای ساقی | |||||
سرسبزتر از تو من ندیدم شجری | پرنورتر از تو من ندیدم قمری | |||||
شبخیزتر از تو من ندیدم سحری | پرذوقتر از تو من ندیدم شکری | |||||
سرسبزی باغ و گلشن و شمشادی | رقاص کن دلی و اصل شادی | |||||
ای آنکه هزار مرده را جان دادی | شاگرد تو میشوم که بس استادی | |||||
سرمستم و سرمستم و سرمست کسی | می خوردم و می خوردم و از دست کسی | |||||
همچون قدحم شکست وانگه پرکرد | آخر ز گزاف نیست اشکست کسی | |||||
سوگند همی خورد پریر آن ساقی | میگفت به حق صحبت مشتاقی | |||||
گر باده دهم به شهری و آفاقی | عقلی نگذارم به جهان من باقی | |||||
شادی شادی و ای حریفان شادی | زان سوسن آزاد هزار آزادی | |||||
میگفت که دادی عاشقی من دادم | آری دادی مها و دادی دادی | |||||
شب رفت و دلت نگشت سیر، ای ایچی | دست تو اگر نگیرد آن مه هیچی | |||||
خفتند حریفان همه چارهات اینست | کاندر می لعل و در سر خود پیچی | |||||
شمشیر اگر گردن جان ببریدی | بل احیاء بربهم که شنیدی | |||||
روح یحیی اگر نه باقی بودی | در خون سر او سه ماه کی گردیدی | |||||
شمعی است دل مراد افروختنی | چاکیست ز هجر دوست بردوختنی | |||||
ای بیخبر از ساختن و سوختنی | عشق آمدنی بود نه آموختنی | |||||
صد روز دراز گر به هم پیوندی | جان را نشود از این فغان خرسندی | |||||
ای آن که به این حدیث ما میخندی | مجنون نشدی هنوز دانشمندی | |||||
عاشق شوی ای دل و ز جان اندیشی | دزدی کنی و ز پاسبان اندیشی | |||||
دعوی محبت کنی ای بیمعنی | وانگه ز زبان این و آن اندیشی | |||||
عالم سبز است و هر طرف بستانی | از عکس جمال گلرخی خندانی | |||||
هر سو گهریست مشتعل از کانی | هر سو جانیست متصل با جانی | |||||
عاینت حمامة تحاکی حالی | تبکی و تصیح فوق غصن عالی | |||||
او ناله همیکرد و منش میگفتم | مینال بر این پرده که خوش مینالی | |||||
عشق آن نبود که هر زمان برخیزی | وز زیر دو پای خویش گردانگیزی | |||||
عشق آن باشد که چون درآئی به سماع | جان در بازی وز دو جهان برخیزی | |||||
عشقت صنما چه دلبریها کردی | در کشتن بنده ساحریها کردی | |||||
بخشی همه عشقت به سمرقند دلم | آگاه نی چه کافریها کردی | |||||
عید آمد و عید بس مبارک عیدی | گر گردون را دهان بدی خندیدی | |||||
این هست ولیک اگر ز من بشنیدی | افسوس که عید عید ما را دیدی | |||||
عید آمد و هرکس قدری مقداری | آراسته خود را ز پی دیداری | |||||
ما را چو توئی عید بکن تیماری | ای خلعت گل فکنده بر هر خاری | |||||
غم را دیدم گرفته جام دردی | گفتم که غما خبر بود رخ زردی | |||||
گفتا چکنم که شادیی آوردی | بازار مرا خراب و کاسد کردی | |||||
غمهای مرا همه بناغم داری | واندر غم خود همچو بناغم داری | |||||
گویی که تراام و چرا غم داری | ترسم که نباشی و چراغم داری | |||||
کافر نشدی حدیث ایمان چکنی | بیجان نشدی حدیث جانان چکنی | |||||
در عربدهی نفس رکیکی تو هنوز | بیهوده حدیث سر سلطان چکنی | |||||
گاه از غم او دست ز جان میشوئی | گه قصهی آ، به درد دل میگوئی | |||||
سرگشته چرا گرد جهان میپوئی | کو از تو برون نیست کرا میجویی |