دیوان شمس/قسمت دوم
ظاهر
آن تلخ سخنها که چنان دل شکن است | انصاف بده چه لایق آن دهن است | |||||
شیرین لب او تلخ نگفتی هرگز | این بینمکی ز شور بختی منست | |||||
آنجا که توئی همه غم و جنگ و جفاست | چون غرقهی ما شدی همه لطف و وفاست | |||||
گر راست شوی هر آنچه ماراست تراست | ور راست نهای چپ ترا گیرم راست | |||||
آن جان که از او دلبر ما شادانست | پیوسته سرش سبز و لبش خندان است | |||||
اندازهی جان نیست چنان لطف و جمال | آهسته بگوئیم مگر جانانست | |||||
آن جاه و جمالی که جهانافروز است | وان صورت پنهان که طرب را روز است | |||||
امروز چو با ما است درو آویزیم | دی رفت و پریر رفت که روز امروز است | |||||
آن چشم فراز از پی تاب شده است | تا ظن نبری که فتنه در خواب شده است | |||||
صد آب ز چشم ما روان کردی دی | امروز نگر که صد روان آب شده است | |||||
آن چشم که خون گشت غم او را جفت است | زو خواب طمع مدار کوکی خفته است | |||||
پندارد کاین نیز نهایت دارد | ای بیخبر از عشق که این را گفته است | |||||
آن چیست کز او سماعها را شرف است | وان چیست که چون رود محل تلف است | |||||
میید و میرود نهان تا دانند | کاین ذوق و سماعها نه از نای و دف است | |||||
آن چیست که لذتست از او در صورت | وان چیست که بیاو است مکدر صورت | |||||
یک لحظه نهان شود ز صورت آن چیز | یک لحظه ز لامکان زند بر صورت | |||||
آن خواجه که بار او همه قند تر است | از مستی خود ز قند خود بیخبر است | |||||
گفتم که ازین شکر نصیبم ندهی | نی گفت ندانست که آن نیشکر است | |||||
آن دم که مرا بگرد تو دورانست | ساقی و شراب و قدح و دور، آنست | |||||
واندم که ترا تجلی احسانست | جان در حیرت چو موسی عمرانست | |||||
آن را که بود کار نه زین یارانست | کاین پیشهی ما پیشهی بیکارانست | |||||
این راه که راه دزد و عیارانست | چه جای توانگران و زردارانست | |||||
آن را که خدای چون تو یاری داده است | او را دل و جان و بیقراری داده است | |||||
زنهار طمع مدار زانکس کاری | زیرا که خداش طرفه کاری داده است | |||||
آن را که غمی باشد و بتواند گفت | گر از دل خود بگفت بتواند رفت | |||||
این طرفه گلی نگر که ما را بشکفت | نه رنگ توان نمود و نه بوی نهفت | |||||
آن روح که بسته بود در نقش صفات | از پرتو مصطفی درآمد بر ذات | |||||
واندم که روان گشت ز شادی میگفت | شادی روان مصطفی را صلوات | |||||
آن روی ترش نیست چنینش فعل است | میگوید و میخورد در اینش فعل است | |||||
آنکس که بر این چرخ برینش فعل است | این نیست عجب که در زمینش فعل است | |||||
آن سایهی تو جایگه و خانهی ما است | وان زلف تو بند دل دیوانهی ما است | |||||
هر گوشه یکی شمع و دو سه پروانه است | اما نه چو شمع که پروانهی ما است | |||||
آن شاه که خاک پای او تاج سر است | گفتم که فراق تو ز مرگم بتر است | |||||
اینک رخ زرد من گوا گفت برو | رخ را چه گلست کار او همچو زر است | |||||
آن شب که ترا به خواب بینم پیداست | چون روز شود چو روز دل پرغوغاست | |||||
آن پیل که دوش خواب هندستان دید | از بند بجست طاقت آن پیل کراست | |||||
آن شه که ز چاکران بدخو نگریخت | وز بیادبی و جرم صد تو نگریخت | |||||
او را تو نگوی لطف، دریا گویش | بگریخت ز ما دیو سیه او نگریخت | |||||
آن عشق مجرد سوی صحرا میتاخت | دیدش دل من ز کر و فرش بشناخت | |||||
با خود میگفت چون ز صورت برهم | با صورت عشق عشقها خواهم باخت | |||||
آن قاضی ما چو دیگران قاضی نیست | میلش بسوی اطلس مقراضی نیست | |||||
شد قاضی ما عاشق از روز ازل | با غیر قضای عشق او راضی نیست | |||||
آنکس که امید یاری غم داده است | هان تا نخوری که او ترا دم داده است | |||||
در روز خوشی همه جهان یار تواند | یار شب غم نشان کسی کم داده است | |||||
آنکس که بروی خواب او رشک پریست | آمد سحری و بر دل من نگریست | |||||
او گریه و من گریه که تا آمد صبح | پرسید کز این هر دو عجب عاشق کیست | |||||
آنکس که ترا به چشم ظاهر دیده است | بر سبلت و ریش خویشتن خندیده است | |||||
وانکس که ترا ز خود قیاسی گیرد | آن مسکین را چه خارها در دیده است | |||||
آنکس که درون سینه را دل پنداشت | گامی دو سه رفت و جمله حاصل پنداشت | |||||
تسبیح و سجاده توبه و زهد و ورع | این جمله رهست خواجه منزل پنداشت | |||||
آنکس که ز سر عاشقی باخبر است | فاش است میان عاشقان مشتهر است | |||||
وانکس که ز ناموس نهان میدارد | پیداست که در فراق زیر و زبر است | |||||
آنکس که سرت برید غمخوار تو اوست | وان کو کلهت نهاد طرار تو اوست | |||||
وانکس که ترا بار دهد بار تو اوست | وانکس که ترا بیتو کند یار تو اوست | |||||
آنکو ز نهال هوست شبخیزانست | چون مست بهر شاخ در آویزنست | |||||
کز شاخ طرب حاملهی فرزند است | کو قرهی عین طربانگیزانست | |||||
آن نور مبین که در جبین ما هست | وان ض یقین که در دل آگاهست | |||||
این جملهی نور بلکه نور همه نور | از نور محمد رسولالله است | |||||
آواز تو ارمغان نفخ صور است | زان قوت و قوت هر دل رنجور است | |||||
آواز بلند کن کهتا پست شوند | هرجا که امیریست و یا مأمور است | |||||
از بسکه دل تو دام حیلت افراخت | خود را و ترا ز چشم رحمت انداخت | |||||
مانندهی فرعون خدا را نشناخت | چون برق گرفت عالمی را بگداخت | |||||
از بییاری ظریفتر یاری نیست | وز بیکاری لطیفتر کاری نیست | |||||
هرکس که ز عیاری و حیله ببرید | والله که چو او زیرک و عیاری نیست | |||||
از جمله طمع بریدنم آسانست | الا ز کسی که جان ما را جانست | |||||
از هرکه کسی برد برای تو برد | از تو که برد دمی کرا امکان است | |||||
از حلقهی گوش از دلم باخبر است | در حلقهی او دل از همه حلقهتر است | |||||
زیر و زبر چرخ پر است از غم او | هر ذره چو آفتاب زیر و زبر است | |||||
از دوستی دوست نگنجم در پوست | در پوست نگنجم که شهم سخت نکوست | |||||
هرگز نزید به کام عاشق معشوق | معشوق که بر مراد عاشق زید اوست | |||||
از دیدن اغیار چو ما را مدد است | پس فرد نهایم و کار ما در عدد است | |||||
از نیک و بد آگهیم و این نیک و بد است | هردل که نه بیخود است زیر لگد است | |||||
از عهد مگو که او نه بر پای منست | چون زلف تو عهد من شکن در شکن است | |||||
زان بند شکن مگو که اندر لب تست | یا زان آتش که از لبت در دهن است | |||||
از کفر و ز اسلام برون صحراییست | ما را به میان آن فضا سوداییست | |||||
عارف چو بدان رسید سر را بنهد | نه کفر و نه اسلام و نه آنجا جاییست | |||||
از نوح سفینه ایست میراث نجات | گردان و روان میانهی بحر حیات | |||||
اندر دل از آن بحر برسته است نبات | اما چون دل نه نقش دارد نه جهات | |||||
العین لفقدکم کثیرالعبرات | والقلب لذکرکم کثیرالحسرات | |||||
هل یرجع من زماننا ما قدفات | هیهات و هل فات زمان هیهات | |||||
افغان کردم بر آن فغانم میسوخت | خامش کردم چو خامشانم میسوخت | |||||
از جمله کرانهها برون کرد مرا | رفتم به میان و در میانم میسوخت | |||||
افکند مرا دلم به غوغا و گریخت | جان آمد و هم از سر سودا و گریخت | |||||
آن زهرهی بیزهره چو دید آتش من | بربط بنهاد زود برجا و گریخت | |||||
امروز چه روز است که خورشید دوتاست | امروز ز روزها برونست و جداست | |||||
از چرخ بخاکیان نثار است و صداست | کای دلشدگان مژده که این روز شماست | |||||
امروز در این خانه کسی رقصانست | که کل کمال پیش او نقصانست | |||||
ور در تو ز انکار رگی جنبانست | آنماه در انکار تو هم تابانست | |||||
امروز من و جام صبوحی در دست | میافتم و میخیزم و میگردم مست | |||||
با سرو بلند خویش من مستم و پست | من نیست شوم تا نبود جزوی هست | |||||
امروز مهم دست زنان آمده است | پیدا و نهان چو نقش جان آمده است | |||||
مست و خوش و شنگ و بیامان آمده است | زانروی چنینم که چنان آمده است | |||||
امشب آمد خیال آن دلبر چست | در خانهی تن مقام دل را میجست | |||||
دل را چو بیافت زود خنجر بکشید | زد بر دل من که دست و بازوش درست | |||||
امشب شب آن دولت بیپایانست | شب نیست عروسی خداجویانست | |||||
آن جفت لطیف با یکی گویانست | امشب تتق خوش نکو رویانست | |||||
امشب شب آنست که جان شبهاست | امشب شب آنست که حاجات رواست | |||||
امشب شب بخشایش و انعام و عطاست | امشب شب آنست که همراز خداست | |||||
امشب شب من بسی ضعیف و زار است | امشب شب پرداختن اسرار است | |||||
اسرار دلم جمله خیال یار است | ای شب بگذر زود که ما را کار است | |||||
امشب منم و طواف کاشانهی دوست | میگردم تا بصبح در خانهی دوست | |||||
زیرا که بهر صبوح موسوم شده است | کاین کاسهی سر بدست پیمانهی اوست | |||||
امشب هردل که همچو مه در طلب است | مانندهی زهره او حریف طرب است | |||||
از آرزوی لبش مرا جان بلب است | ایزد داند خموش کاین شب چه شب است | |||||
اندر دل من درون و بیرون همه او است | اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست | |||||
اینجای چگونه کفر و ایمان گنجد | بیچون باشد و جود من چون همه اوست | |||||
اندر سر ما همت کاری دگر است | معشوقه خوب ما نگاری دگر است | |||||
والله که بعشق نیز قانع نشویم | ما را پس از این خزان بهاری دگر است | |||||
انصاف بده که عشق نیکوکار است | زانست خلل که طبع بدکردار است | |||||
تو شهوت خویش را لقب عشق نهی | از شعوت تا عشق ره بسیار است | |||||
او پاک شده است و خام ار در حرم است | در کیسه بدان رود که نقد درم است | |||||
قلاب نشاید که شود با او یار | از ضد بجهد یکی اگر محترم است | |||||
ای آب حیات قطره از آب رخت | وی ماه فلک یک اثر از تاب رخت | |||||
گفتم که شب دراز خواهم مهتاب | آن شب شب زلف تست و مهتاب رخت | |||||
ای آمده بامداد شوریده و مست | پیداست که باده دوش گیرا بوده است | |||||
امروز خرابی و نه روز گشتست | مستک مستک بخانه اولیست نشست | |||||
ای آنکه درینجهان چو تو پاکی نیست | زیبا و لطیف و چست و چالاکی نیست | |||||
زین طعنه در اینراه بسی خواهد بود | با ما تو چگونهای دگر باکی نیست | |||||
ای بنده بدانکه خواجهی شرق اینست | از ابر گهربار ازل برق اینست | |||||
تو هرچه بگوئی از قیاسی گوئی | او قصه ز دیده میکند فرق اینست | |||||
ای بیخبر از مغز شده غره بپوست | هشدار که در میان جانداری دوست | |||||
حس مغز تنست و مغز حست جانست | چون از تن و حس و جان گذشتی همه اوست | |||||
ای تن تو نمیری که چنان جان با تست | ای کفر طربفزا، که ایمان با تست | |||||
هرچند که از زن صفتان خسته شدی | مردی به صفت همت مردان با تست | |||||
ای جان جهان جان و جهان باقی نیست | جز عشق قدیم شاهد و ساقی نیست | |||||
بر کعبهی نیستی طوافی دارد | عاشق چو ز کعبه است آفاقی نیست | |||||
ای جان خبرت هست که جانان تو کیست | وی دل خبرت هست که مهمان تو کیست | |||||
ای تن که بهر حیله رهی میجوئی | او میکشدت ببین که جویان تو کیست | |||||
ای جان ز دل تو بر دل من راهست | وز جستن آن در دل من آگاه است | |||||
زیرا دل من چو آب صافی خوش است | آب صافی آینهدار ماه است | |||||
ای حسرت خوبان جهان روی خوشت | وی قبلهی زاهدان دو ابروی خوشت | |||||
از جمله صفات خویش عریان گشتم | تا غوطه خورم برهنه در جوی خوشت | |||||
ای خرمنت از سنبلهی آب حیات | انبار جهان پر است از تخم موات | |||||
ز انبار نخواهم که پر است از خیرات | بر خرمن من خود نویسم امشب تو برات | |||||
ای خواجه ترا غم جمال و جاهست | و اندیشهی باغ و راغ و خرمنگاهست | |||||
ما سوختگان عالم توحیدیم | ما را سر لا اله الا الله است | |||||
ای در دل من نشسته شد وقت نشست | ای توبه شکن رسید هنگام شکست | |||||
آن بادهی گلرنگ چنین رنگی بست | وقت است که چون گل برود دست بدست | |||||
ای دل تا ریش و خسته میدارندت | دیوانه و پای بسته میدارندت | |||||
مانندهی دانهای که مغزی داری | پیوسته از آن شکسته میدارندت | |||||
ای دل تو و درد او که درمان اینست | غم میخور و دم مزن که فرمان اینست | |||||
گر پای بر آرزو نهادی یکچند | کشتی سگ نفس را و قربان اینست | |||||
ای دوست مکن که روزها را فرداست | نیکی و بدی چو روز روشن پیداست | |||||
در مذهب عاشقی خیانت نه رواست | من راست روم تو کژ روی ناید راست | |||||
ای ذکر تو مانع تماشای تو دوست | برق رخ تو نقاب سیمای تو دوست | |||||
با یاد لبت از لب تو محرومم | ای یاد لبت حجاب لبهای تو دوست | |||||
ای ساقی اگر سعادتی هست تراست | جانی و دلی و جان و دل مست تراست | |||||
اندر سر ما عشق تو پا میکوبد | دستی میزن که تا ابد دست تراست | |||||
ای ساقی جان مطرب ما را چه شده است | چون مینزند رهی ره او که زده است | |||||
او میداند که عشق را نیک و بد است | نیک و بد عشق را ز مطرب مدد است | |||||
ای شب چه شبی که روزها چاکر تست | تو دریایی و جان جان اخگر تست | |||||
اندر دل من شعله زنانست امشب | آن آتش و آن فتنه که اندر سر تست | |||||
ای شب ز می تو مر مرا مستی نیست | بیخوابی من گزاف و سردستی نیست | |||||
خوابم چو ملک بر آسمان پریدهست | زیرا جسدم بسی درین پستی نیست | |||||
ای طالب اگر ترا سر این راهست | واندر سر تو هوای این درگاهست | |||||
مفتاح فتوح اهل حق دانی چیست | خوش گفتن لا اله الا الله است | |||||
ای عقل برو که عاقل اینجا نیست | گر موی شوی موی ترا گنجانیست | |||||
روز آمد و روز هر چراغی که فروخت | در شعلهی آفتاب جز رسوا نیست | |||||
ای فکر تو بر بسته نه پایت باز است | آخر حرکت نیز که دیدی راز است | |||||
اندر حرکت قبض یقین بسط شود | آب چه و آب جو بدین ممتاز است | |||||
ای کز تو دلم پر سمن و یاسمنست | وز دولت تو کیست که او همچو منست | |||||
برخاستن از جان و جهان مشکل نیست | مشکل ز سر کوی تو برخاستن است | |||||
ای لعل و عقیق و در و دریا و درست | فارغ از جای و پای بر جا و درست | |||||
ای خواجهی روح و روحافزا و درست | دیر آمدنت رواست دیرآ و درست | |||||
این بانگ خوش از جانب کیوان منست | این بوی خوش از گلشن و بستان منست | |||||
آن چیز که او بر دل و بر جان منست | تا بر رود او کجا رود آن منست | |||||
این چرخ غلام طبع خود رایهی ماست | هستی ز برای نیستی مایهی ماست | |||||
اندر پس پردهها یکی دایهی ماست | ما آمده نیستیم این سایهی ماست | |||||
این چرخ و فلکها که حد بینش ماست | در دست تصرف خدا کم ز عصاست | |||||
هر ذره و قطره گر نهنگی گردد | آن جمله مثال ماهیی در دریاست | |||||
این جمله شرابهای بیجام کراست | ما مرغ گرفتهایم این دام کراست | |||||
از بهر نثار عاشقان هر نفسی | چندین شکر و پسته و بادام کراست | |||||
این جو که تراست هر کسی جویان نیست | هر چرخ ز آب جوی تو گردان نیست | |||||
هرکس نکشد کمان کمان ارزان نیست | رستم باید که کار نامردان نیست | |||||
این سینهی پرمشغله از مکتب اوست | و امروز که بیمار شدم از تب اوست | |||||
پرهیز کنم ز هرچه فرمود طبیب | جز از می و شکری که آن از لب اوست | |||||
این شکل سفالین تنم جام دلست | و اندیشهی پختهام می خام دلست | |||||
این دانهی دانش همگی دام دلست | این من گفتم و لیک پیغام دلست | |||||
این عشق شهست و رایتش پیدا نیست | قرآن حقست و آیتش پیدا نیست | |||||
هر عاشق از این صیاد تیری خورده است | خون میرود و جراحتش پیدا نیست | |||||
این غمزه که میرنی ز نوری دگر است | و اندیشه که میکنی عبوری دگر است | |||||
هر چند دهن زدن ز شیرینی اوست | این دست که میزنی ز شوری دگر است | |||||
این فتنه که اندر دل تنگ است ز چیست | وین عشق که قد از او چو چنگست ز چیست | |||||
وین دل که در این قالب من هر شب و روز | با من ز برای او به جنگست ز چیست | |||||
این فصل بهار نیست فصلی دگر است | مخموری هر چشم ز وصلی دگر است | |||||
هرچند که جمله شاخها رقصانند | جنبیدن هر شاخ ز اصلی دگر است | |||||
این گرمابه که خانهی دیوانست | خلوتگه و آرامگه شیطانست | |||||
دروی پریی، پری رخی پنهانست | پس کفر یقین کمینگه ایمانست | |||||
این مستی من ز بادهی حمرا نیست | وین باده بجز در قدح سودا نیست | |||||
تو آمدهای که بادهی من ریزی | من آن باشم که بادهام پیدا نیست | |||||
این من نه منم آنکه منم گوئی کیست | گویا نه منم در دهنم گوئی کیست | |||||
من پیرهنی بیش نیم سر تا پای | آن کس که منش پیرهنم گوئی کیست | |||||
این نعره عاشقان ز شمع طرب است | شمع آمد و پروانه خموش این عجب است | |||||
اینک شمعی که برتر از روز و شب است | بشتاب ای جان که شمع دل جان طلب است | |||||
این همدم اندرون که دم میدهدت | امید رسیدن به حرم میدهدت | |||||
تو تا دم آخرین دم او میخور | کان عشوه نباشد ز کرم میدهدت | |||||
ای هر بیدار با خبرهای تو خفت | ای هرکه بخفت در بر لطف تو خفت | |||||
ای آنکه بجز تو نیست پیدا و نهفت | از بیم تو بیش از این نمیرم گفت | |||||
ای هرچه صدف بستهی دریای لبت | وی هرچه گهر فتاده در پای لبت | |||||
از راهزنان رسیده جانم تا لب | گر ره ندهی وای من و وای لبت | |||||
ای همچو خر و گاو که و جو طلبت | تا چند کند سایس گردون ادبت | |||||
لب چند دراز میکنی سوی لبش | هر گنده دهان چشیده از طعم لبت | |||||
با تو سخنان بیزبان خواهم گفت | از جملهی گوشها نهان خواهم گفت | |||||
جز گوش تو نشنود حدیث من کس | هرچند میان مردمان خواهم گفت | |||||
با جان دو روزه تو چنان گشتی جفت | با تو سخن مرگ نمیشاید گفت | |||||
جان طالب منزلست و منزل مرگست | اما خر تو میانهی راه بخفت | |||||
باد آمد و گل بر سر میخواران ریخت | یار آمد و می در قدح یاران ریخت | |||||
از سنبل تر رونق عطاران برد | وز نرگس مست خون هشیاران ریخت | |||||
با دشمن تو چو یار بسیار نشست | با یار نشایدت دگربار نشست | |||||
پرهیز از آن گلی که با خار نشست | بگریز از آن مگس که بر مار نشست | |||||
با دل گفتم که دل از او جیحونست | دلبر ترش است و با تو دیگر گونست | |||||
خندید دلم گفت که این افسونست | آخر شکر ترش ببینم چونست | |||||
باران به سر گرم دلی بر میریخت | بسیار چو ریخت چست در خانه گریخت | |||||
پر میزد خوش بطی که آن بر من ریز | کاین جان مرا خدای از آب انگیخت | |||||
با روز بجنگیم که چون روز گذشت | چون سیل به جویبار و چون باد بدشت | |||||
امشب بنشینیم چون آن مه بگرفت | تا روز همی زنیم طاس و لب طشت | |||||
بازآی که یار بر سر پیمانست | از مهر تو برنگشت صد چندانست | |||||
تو بر سر مهری که ترا یکجانست | او چون باشد که جان جان جانست | |||||
با شاه هر آنکسی که در خرگاهست | آن از کرم و لطف و عطای شاهست | |||||
با شاه کجا رسی بهر بیخویشی | زانجانب بیخودی هزاران راهست | |||||
با شب گفتم گر بمهت ایمانست | این زود گذشتن تو از نقصانست | |||||
شب روی به من کرد و چنین عذری گفت | ما را چه گنه چو عشق بیپایانست | |||||
تا شب میگو که روز ما را شب نیست | در مذهب عشق و عشق را مذهب نیست | |||||
عشق آن بحریست کش کران ولب نیست | بس غرقه شوند و ناله و یارب نیست | |||||
با عشق کلاه بر کمر دوز خوش است | با نالهی سرنای جگرسوز خوش است | |||||
ای مطرب چنگ و نای را تا بسحر | بنواز بر این صفت که تا روز خوش است | |||||
با عشق نشین که گوهر کان تو است | آنکس را جو که تا ابد آن تو است | |||||
آنرا بمخوان جان که غم جان تو است | بر خویش حرام کن اگر نان تو است | |||||
با ما ز ازل رفته قراری دگر است | این عالم اجساد دیاری دگر است | |||||
ای زاهد شبخیز تو مغرور نماز | بیرون ز نماز روزگاری دگر است | |||||
با نی گفتم که بر تو بیداد ز کیست | بیهیچ زیان ناله و فریاد تو چیست | |||||
گفتا که ز شکری بریدند مرا | بیناله و فریاد نمیدانم زیست | |||||
با هرکه نشستی و نشد جمع دلت | وز تو نرمید زحمت آب و گلت | |||||
زنهار تو پرهیز کن از صحبت او | ورنی نکند جان کریمان بحلت | |||||
با هستی و نیستیم بیگانگی است | وز هر دو بریدیم نه مردانگی است | |||||
گر من ز عجایبی که در دل دارم | دیوانه نمیشوم ز دیوانگی است | |||||
پای تو گرفتهام ندارم ز تو دست | درمان ز که جویم که دلم مهر تو خست | |||||
هی طعنه زنی که بر جگر آبت نیست | گر بر جگر نیست چه شد بر مژه هست | |||||
پایی که همی رفت به شبستان سر مست | دستی که همی چید ز گل دسته بدست | |||||
از بند و گشاد دهن دام اجل | آن دست بریده گشت و آن پای شکست |