پرش به محتوا

دیوان شمس/قسمت دوم

از ویکی‌نبشته
  آن تلخ سخنها که چنان دل شکن است انصاف بده چه لایق آن دهن است  
  شیرین لب او تلخ نگفتی هرگز این بی‌نمکی ز شور بختی منست  
  آنجا که توئی همه غم و جنگ و جفاست چون غرقه‌ی ما شدی همه لطف و وفاست  
  گر راست شوی هر آنچه ماراست تراست ور راست نه‌ای چپ ترا گیرم راست  
  آن جان که از او دلبر ما شادانست پیوسته سرش سبز و لبش خندان است  
  اندازه‌ی جان نیست چنان لطف و جمال آهسته بگوئیم مگر جانانست  
  آن جاه و جمالی که جهان‌افروز است وان صورت پنهان که طرب را روز است  
  امروز چو با ما است درو آویزیم دی رفت و پریر رفت که روز امروز است  
  آن چشم فراز از پی تاب شده است تا ظن نبری که فتنه در خواب شده است  
  صد آب ز چشم ما روان کردی دی امروز نگر که صد روان آب شده است  
  آن چشم که خون گشت غم او را جفت است زو خواب طمع مدار کوکی خفته است  
  پندارد کاین نیز نهایت دارد ای بیخبر از عشق که این را گفته است  
  آن چیست کز او سماعها را شرف است وان چیست که چون رود محل تلف است  
  میید و میرود نهان تا دانند کاین ذوق و سماعها نه از نای و دف است  
  آن چیست که لذتست از او در صورت وان چیست که بی‌او است مکدر صورت  
  یک لحظه نهان شود ز صورت آن چیز یک لحظه ز لامکان زند بر صورت  
  آن خواجه که بار او همه قند تر است از مستی خود ز قند خود بیخبر است  
  گفتم که ازین شکر نصیبم ندهی نی گفت ندانست که آن نیشکر است  
  آن دم که مرا بگرد تو دورانست ساقی و شراب و قدح و دور، آنست  
  واندم که ترا تجلی احسانست جان در حیرت چو موسی عمرانست  
  آن را که بود کار نه زین یارانست کاین پیشه‌ی ما پیشه‌ی بیکارانست  
  این راه که راه دزد و عیارانست چه جای توانگران و زردارانست  
  آن را که خدای چون تو یاری داده است او را دل و جان و بیقراری داده است  
  زنهار طمع مدار زانکس کاری زیرا که خداش طرفه کاری داده است  
  آن را که غمی باشد و بتواند گفت گر از دل خود بگفت بتواند رفت  
  این طرفه گلی نگر که ما را بشکفت نه رنگ توان نمود و نه بوی نهفت  
  آن روح که بسته بود در نقش صفات از پرتو مصطفی درآمد بر ذات  
  واندم که روان گشت ز شادی میگفت شادی روان مصطفی را صلوات  
  آن روی ترش نیست چنینش فعل است می‌گوید و میخورد در اینش فعل است  
  آنکس که بر این چرخ برینش فعل است این نیست عجب که در زمینش فعل است  
  آن سایه‌ی تو جایگه و خانه‌ی ما است وان زلف تو بند دل دیوانه‌ی ما است  
  هر گوشه یکی شمع و دو سه پروانه است اما نه چو شمع که پروانه‌ی ما است  
  آن شاه که خاک پای او تاج سر است گفتم که فراق تو ز مرگم بتر است  
  اینک رخ زرد من گوا گفت برو رخ را چه گلست کار او همچو زر است  
  آن شب که ترا به خواب بینم پیداست چون روز شود چو روز دل پرغوغاست  
  آن پیل که دوش خواب هندستان دید از بند بجست طاقت آن پیل کراست  
  آن شه که ز چاکران بدخو نگریخت وز بی‌ادبی و جرم صد تو نگریخت  
  او را تو نگوی لطف، دریا گویش بگریخت ز ما دیو سیه او نگریخت  
  آن عشق مجرد سوی صحرا می‌تاخت دیدش دل من ز کر و فرش بشناخت  
  با خود می‌گفت چون ز صورت برهم با صورت عشق عشقها خواهم باخت  
  آن قاضی ما چو دیگران قاضی نیست میلش بسوی اطلس مقراضی نیست  
  شد قاضی ما عاشق از روز ازل با غیر قضای عشق او راضی نیست  
  آنکس که امید یاری غم داده است هان تا نخوری که او ترا دم داده است  
  در روز خوشی همه جهان یار تواند یار شب غم نشان کسی کم داده است  
  آنکس که بروی خواب او رشک پریست آمد سحری و بر دل من نگریست  
  او گریه و من گریه که تا آمد صبح پرسید کز این هر دو عجب عاشق کیست  
  آنکس که ترا به چشم ظاهر دیده است بر سبلت و ریش خویشتن خندیده است  
  وانکس که ترا ز خود قیاسی گیرد آن مسکین را چه خارها در دیده است  
  آنکس که درون سینه را دل پنداشت گامی دو سه رفت و جمله حاصل پنداشت  
  تسبیح و سجاده توبه و زهد و ورع این جمله رهست خواجه منزل پنداشت  
  آنکس که ز سر عاشقی باخبر است فاش است میان عاشقان مشتهر است  
  وانکس که ز ناموس نهان میدارد پیداست که در فراق زیر و زبر است  
  آنکس که سرت برید غمخوار تو اوست وان کو کلهت نهاد طرار تو اوست  
  وانکس که ترا بار دهد بار تو اوست وانکس که ترا بی‌تو کند یار تو اوست  
  آنکو ز نهال هوست شبخیزانست چون مست بهر شاخ در آویزنست  
  کز شاخ طرب حامله‌ی فرزند است کو قره‌ی عین طرب‌انگیزانست  
  آن نور مبین که در جبین ما هست وان ض یقین که در دل آگاهست  
  این جمله‌ی نور بلکه نور همه نور از نور محمد رسول‌الله است  
  آواز تو ارمغان نفخ صور است زان قوت و قوت هر دل رنجور است  
  آواز بلند کن کهتا پست شوند هرجا که امیریست و یا مأمور است  
  از بسکه دل تو دام حیلت افراخت خود را و ترا ز چشم رحمت انداخت  
  ماننده‌ی فرعون خدا را نشناخت چون برق گرفت عالمی را بگداخت  
  از بی‌یاری ظریفتر یاری نیست وز بی‌کاری لطیفتر کاری نیست  
  هرکس که ز عیاری و حیله ببرید والله که چو او زیرک و عیاری نیست  
  از جمله طمع بریدنم آسانست الا ز کسی که جان ما را جانست  
  از هرکه کسی برد برای تو برد از تو که برد دمی کرا امکان است  
  از حلقه‌ی گوش از دلم باخبر است در حلقه‌ی او دل از همه حلقه‌تر است  
  زیر و زبر چرخ پر است از غم او هر ذره چو آفتاب زیر و زبر است  
  از دوستی دوست نگنجم در پوست در پوست نگنجم که شهم سخت نکوست  
  هرگز نزید به کام عاشق معشوق معشوق که بر مراد عاشق زید اوست  
  از دیدن اغیار چو ما را مدد است پس فرد نه‌ایم و کار ما در عدد است  
  از نیک و بد آگهیم و این نیک و بد است هردل که نه بی‌خود است زیر لگد است  
  از عهد مگو که او نه بر پای منست چون زلف تو عهد من شکن در شکن است  
  زان بند شکن مگو که اندر لب تست یا زان آتش که از لبت در دهن است  
  از کفر و ز اسلام برون صحراییست ما را به میان آن فضا سوداییست  
  عارف چو بدان رسید سر را بنهد نه کفر و نه اسلام و نه آنجا جاییست  
  از نوح سفینه ایست میراث نجات گردان و روان میانه‌ی بحر حیات  
  اندر دل از آن بحر برسته است نبات اما چون دل نه نقش دارد نه جهات  
  العین لفقدکم کثیرالعبرات والقلب لذکرکم کثیرالحسرات  
  هل یرجع من زماننا ما قدفات هیهات و هل فات زمان هیهات  
  افغان کردم بر آن فغانم می‌سوخت خامش کردم چو خامشانم می‌سوخت  
  از جمله کرانه‌ها برون کرد مرا رفتم به میان و در میانم می‌سوخت  
  افکند مرا دلم به غوغا و گریخت جان آمد و هم از سر سودا و گریخت  
  آن زهره‌ی بی‌زهره چو دید آتش من بربط بنهاد زود برجا و گریخت  
  امروز چه روز است که خورشید دوتاست امروز ز روزها برونست و جداست  
  از چرخ بخاکیان نثار است و صداست کای دلشدگان مژده که این روز شماست  
  امروز در این خانه کسی رقصانست که کل کمال پیش او نقصانست  
  ور در تو ز انکار رگی جنبانست آنماه در انکار تو هم تابانست  
  امروز من و جام صبوحی در دست میافتم و میخیزم و میگردم مست  
  با سرو بلند خویش من مستم و پست من نیست شوم تا نبود جزوی هست  
  امروز مهم دست زنان آمده است پیدا و نهان چو نقش جان آمده است  
  مست و خوش و شنگ و بی‌امان آمده است زانروی چنینم که چنان آمده است  
  امشب آمد خیال آن دلبر چست در خانه‌ی تن مقام دل را میجست  
  دل را چو بیافت زود خنجر بکشید زد بر دل من که دست و بازوش درست  
  امشب شب آن دولت بی‌پایانست شب نیست عروسی خداجویانست  
  آن جفت لطیف با یکی گویانست امشب تتق خوش نکو رویانست  
  امشب شب آنست که جان شبهاست امشب شب آنست که حاجات رواست  
  امشب شب بخشایش و انعام و عطاست امشب شب آنست که همراز خداست  
  امشب شب من بسی ضعیف و زار است امشب شب پرداختن اسرار است  
  اسرار دلم جمله خیال یار است ای شب بگذر زود که ما را کار است  
  امشب منم و طواف کاشانه‌ی دوست میگردم تا بصبح در خانه‌ی دوست  
  زیرا که بهر صبوح موسوم شده است کاین کاسه‌ی سر بدست پیمانه‌ی اوست  
  امشب هردل که همچو مه در طلب است ماننده‌ی زهره او حریف طرب است  
  از آرزوی لبش مرا جان بلب است ایزد داند خموش کاین شب چه شب است  
  اندر دل من درون و بیرون همه او است اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست  
  اینجای چگونه کفر و ایمان گنجد بی‌چون باشد و جود من چون همه اوست  
  اندر سر ما همت کاری دگر است معشوقه خوب ما نگاری دگر است  
  والله که بعشق نیز قانع نشویم ما را پس از این خزان بهاری دگر است  
  انصاف بده که عشق نیکوکار است زانست خلل که طبع بدکردار است  
  تو شهوت خویش را لقب عشق نهی از شعوت تا عشق ره بسیار است  
  او پاک شده است و خام ار در حرم است در کیسه بدان رود که نقد درم است  
  قلاب نشاید که شود با او یار از ضد بجهد یکی اگر محترم است  
  ای آب حیات قطره از آب رخت وی ماه فلک یک اثر از تاب رخت  
  گفتم که شب دراز خواهم مهتاب آن شب شب زلف تست و مهتاب رخت  
  ای آمده بامداد شوریده و مست پیداست که باده دوش گیرا بوده است  
  امروز خرابی و نه روز گشتست مستک مستک بخانه اولیست نشست  
  ای آنکه درینجهان چو تو پاکی نیست زیبا و لطیف و چست و چالاکی نیست  
  زین طعنه در اینراه بسی خواهد بود با ما تو چگونه‌ای دگر باکی نیست  
  ای بنده بدانکه خواجه‌ی شرق اینست از ابر گهربار ازل برق اینست  
  تو هرچه بگوئی از قیاسی گوئی او قصه ز دیده میکند فرق اینست  
  ای بی‌خبر از مغز شده غره بپوست هشدار که در میان جانداری دوست  
  حس مغز تنست و مغز حست جانست چون از تن و حس و جان گذشتی همه اوست  
  ای تن تو نمیری که چنان جان با تست ای کفر طرب‌فزا، که ایمان با تست  
  هرچند که از زن صفتان خسته شدی مردی به صفت همت مردان با تست  
  ای جان جهان جان و جهان باقی نیست جز عشق قدیم شاهد و ساقی نیست  
  بر کعبه‌ی نیستی طوافی دارد عاشق چو ز کعبه است آفاقی نیست  
  ای جان خبرت هست که جانان تو کیست وی دل خبرت هست که مهمان تو کیست  
  ای تن که بهر حیله رهی میجوئی او میکشدت ببین که جویان تو کیست  
  ای جان ز دل تو بر دل من راهست وز جستن آن در دل من آگاه است  
  زیرا دل من چو آب صافی خوش است آب صافی آینه‌دار ماه است  
  ای حسرت خوبان جهان روی خوشت وی قبله‌ی زاهدان دو ابروی خوشت  
  از جمله صفات خویش عریان گشتم تا غوطه خورم برهنه در جوی خوشت  
  ای خرمنت از سنبله‌ی آب حیات انبار جهان پر است از تخم موات  
  ز انبار نخواهم که پر است از خیرات بر خرمن من خود نویسم امشب تو برات  
  ای خواجه ترا غم جمال و جاهست و اندیشه‌ی باغ و راغ و خرمنگاهست  
  ما سوختگان عالم توحیدیم ما را سر لا اله الا الله است  
  ای در دل من نشسته شد وقت نشست ای توبه شکن رسید هنگام شکست  
  آن باده‌ی گلرنگ چنین رنگی بست وقت است که چون گل برود دست بدست  
  ای دل تا ریش و خسته میدارندت دیوانه و پای بسته میدارندت  
  ماننده‌ی دانه‌ای که مغزی داری پیوسته از آن شکسته میدارندت  
  ای دل تو و درد او که درمان اینست غم میخور و دم مزن که فرمان اینست  
  گر پای بر آرزو نهادی یکچند کشتی سگ نفس را و قربان اینست  
  ای دوست مکن که روزها را فرداست نیکی و بدی چو روز روشن پیداست  
  در مذهب عاشقی خیانت نه رواست من راست روم تو کژ روی ناید راست  
  ای ذکر تو مانع تماشای تو دوست برق رخ تو نقاب سیمای تو دوست  
  با یاد لبت از لب تو محرومم ای یاد لبت حجاب لبهای تو دوست  
  ای ساقی اگر سعادتی هست تراست جانی و دلی و جان و دل مست تراست  
  اندر سر ما عشق تو پا میکوبد دستی میزن که تا ابد دست تراست  
  ای ساقی جان مطرب ما را چه شده است چون می‌نزند رهی ره او که زده است  
  او میداند که عشق را نیک و بد است نیک و بد عشق را ز مطرب مدد است  
  ای شب چه شبی که روزها چاکر تست تو دریایی و جان جان اخگر تست  
  اندر دل من شعله زنانست امشب آن آتش و آن فتنه که اندر سر تست  
  ای شب ز می تو مر مرا مستی نیست بیخوابی من گزاف و سردستی نیست  
  خوابم چو ملک بر آسمان پریده‌ست زیرا جسدم بسی درین پستی نیست  
  ای طالب اگر ترا سر این راهست واندر سر تو هوای این درگاهست  
  مفتاح فتوح اهل حق دانی چیست خوش گفتن لا اله الا الله است  
  ای عقل برو که عاقل اینجا نیست گر موی شوی موی ترا گنجانیست  
  روز آمد و روز هر چراغی که فروخت در شعله‌ی آفتاب جز رسوا نیست  
  ای فکر تو بر بسته نه پایت باز است آخر حرکت نیز که دیدی راز است  
  اندر حرکت قبض یقین بسط شود آب چه و آب جو بدین ممتاز است  
  ای کز تو دلم پر سمن و یاسمنست وز دولت تو کیست که او همچو منست  
  برخاستن از جان و جهان مشکل نیست مشکل ز سر کوی تو برخاستن است  
  ای لعل و عقیق و در و دریا و درست فارغ از جای و پای بر جا و درست  
  ای خواجه‌ی روح و روح‌افزا و درست دیر آمدنت رواست دیرآ و درست  
  این بانگ خوش از جانب کیوان منست این بوی خوش از گلشن و بستان منست  
  آن چیز که او بر دل و بر جان منست تا بر رود او کجا رود آن منست  
  این چرخ غلام طبع خود رایه‌ی ماست هستی ز برای نیستی مایه‌ی ماست  
  اندر پس پرده‌ها یکی دایه‌ی ماست ما آمده نیستیم این سایه‌ی ماست  
  این چرخ و فلکها که حد بینش ماست در دست تصرف خدا کم ز عصاست  
  هر ذره و قطره گر نهنگی گردد آن جمله مثال ماهیی در دریاست  
  این جمله شرابهای بی‌جام کراست ما مرغ گرفته‌ایم این دام کراست  
  از بهر نثار عاشقان هر نفسی چندین شکر و پسته و بادام کراست  
  این جو که تراست هر کسی جویان نیست هر چرخ ز آب جوی تو گردان نیست  
  هرکس نکشد کمان کمان ارزان نیست رستم باید که کار نامردان نیست  
  این سینه‌ی پرمشغله از مکتب اوست و امروز که بیمار شدم از تب اوست  
  پرهیز کنم ز هرچه فرمود طبیب جز از می و شکری که آن از لب اوست  
  این شکل سفالین تنم جام دلست و اندیشه‌ی پخته‌ام می خام دلست  
  این دانه‌ی دانش همگی دام دلست این من گفتم و لیک پیغام دلست  
  این عشق شهست و رایتش پیدا نیست قرآن حقست و آیتش پیدا نیست  
  هر عاشق از این صیاد تیری خورده است خون میرود و جراحتش پیدا نیست  
  این غمزه که میرنی ز نوری دگر است و اندیشه که میکنی عبوری دگر است  
  هر چند دهن زدن ز شیرینی اوست این دست که میزنی ز شوری دگر است  
  این فتنه که اندر دل تنگ است ز چیست وین عشق که قد از او چو چنگست ز چیست  
  وین دل که در این قالب من هر شب و روز با من ز برای او به جنگست ز چیست  
  این فصل بهار نیست فصلی دگر است مخموری هر چشم ز وصلی دگر است  
  هرچند که جمله شاخها رقصانند جنبیدن هر شاخ ز اصلی دگر است  
  این گرمابه که خانه‌ی دیوانست خلوتگه و آرامگه شیطانست  
  دروی پریی، پری رخی پنهانست پس کفر یقین کمینگه ایمانست  
  این مستی من ز باده‌ی حمرا نیست وین باده بجز در قدح سودا نیست  
  تو آمده‌ای که باده‌ی من ریزی من آن باشم که باده‌ام پیدا نیست  
  این من نه منم آنکه منم گوئی کیست گویا نه منم در دهنم گوئی کیست  
  من پیرهنی بیش نیم سر تا پای آن کس که منش پیرهنم گوئی کیست  
  این نعره عاشقان ز شمع طرب است شمع آمد و پروانه خموش این عجب است  
  اینک شمعی که برتر از روز و شب است بشتاب ای جان که شمع دل جان طلب است  
  این همدم اندرون که دم میدهدت امید رسیدن به حرم می‌دهدت  
  تو تا دم آخرین دم او میخور کان عشوه نباشد ز کرم میدهدت  
  ای هر بیدار با خبرهای تو خفت ای هرکه بخفت در بر لطف تو خفت  
  ای آنکه بجز تو نیست پیدا و نهفت از بیم تو بیش از این نمیرم گفت  
  ای هرچه صدف بسته‌ی دریای لبت وی هرچه گهر فتاده در پای لبت  
  از راهزنان رسیده جانم تا لب گر ره ندهی وای من و وای لبت  
  ای همچو خر و گاو که و جو طلبت تا چند کند سایس گردون ادبت  
  لب چند دراز میکنی سوی لبش هر گنده دهان چشیده از طعم لبت  
  با تو سخنان بیزبان خواهم گفت از جمله‌ی گوشها نهان خواهم گفت  
  جز گوش تو نشنود حدیث من کس هرچند میان مردمان خواهم گفت  
  با جان دو روزه تو چنان گشتی جفت با تو سخن مرگ نمی‌شاید گفت  
  جان طالب منزلست و منزل مرگست اما خر تو میانه‌ی راه بخفت  
  باد آمد و گل بر سر میخواران ریخت یار آمد و می در قدح یاران ریخت  
  از سنبل تر رونق عطاران برد وز نرگس مست خون هشیاران ریخت  
  با دشمن تو چو یار بسیار نشست با یار نشایدت دگربار نشست  
  پرهیز از آن گلی که با خار نشست بگریز از آن مگس که بر مار نشست  
  با دل گفتم که دل از او جیحونست دلبر ترش است و با تو دیگر گونست  
  خندید دلم گفت که این افسونست آخر شکر ترش ببینم چونست  
  باران به سر گرم دلی بر میریخت بسیار چو ریخت چست در خانه گریخت  
  پر میزد خوش بطی که آن بر من ریز کاین جان مرا خدای از آب انگیخت  
  با روز بجنگیم که چون روز گذشت چون سیل به جویبار و چون باد بدشت  
  امشب بنشینیم چون آن مه بگرفت تا روز همی زنیم طاس و لب طشت  
  بازآی که یار بر سر پیمانست از مهر تو برنگشت صد چندانست  
  تو بر سر مهری که ترا یکجانست او چون باشد که جان جان جانست  
  با شاه هر آنکسی که در خرگاهست آن از کرم و لطف و عطای شاهست  
  با شاه کجا رسی بهر بیخویشی زانجانب بیخودی هزاران راهست  
  با شب گفتم گر بمهت ایمانست این زود گذشتن تو از نقصانست  
  شب روی به من کرد و چنین عذری گفت ما را چه گنه چو عشق بی‌پایانست  
  تا شب میگو که روز ما را شب نیست در مذهب عشق و عشق را مذهب نیست  
  عشق آن بحریست کش کران ولب نیست بس غرقه شوند و ناله و یارب نیست  
  با عشق کلاه بر کمر دوز خوش است با ناله‌ی سرنای جگرسوز خوش است  
  ای مطرب چنگ و نای را تا بسحر بنواز بر این صفت که تا روز خوش است  
  با عشق نشین که گوهر کان تو است آنکس را جو که تا ابد آن تو است  
  آنرا بمخوان جان که غم جان تو است بر خویش حرام کن اگر نان تو است  
  با ما ز ازل رفته قراری دگر است این عالم اجساد دیاری دگر است  
  ای زاهد شبخیز تو مغرور نماز بیرون ز نماز روزگاری دگر است  
  با نی گفتم که بر تو بیداد ز کیست بی‌هیچ زیان ناله و فریاد تو چیست  
  گفتا که ز شکری بریدند مرا بی‌ناله و فریاد نمیدانم زیست  
  با هرکه نشستی و نشد جمع دلت وز تو نرمید زحمت آب و گلت  
  زنهار تو پرهیز کن از صحبت او ورنی نکند جان کریمان بحلت  
  با هستی و نیستیم بیگانگی است وز هر دو بریدیم نه مردانگی است  
  گر من ز عجایبی که در دل دارم دیوانه نمی‌شوم ز دیوانگی است  
  پای تو گرفته‌ام ندارم ز تو دست درمان ز که جویم که دلم مهر تو خست  
  هی طعنه زنی که بر جگر آبت نیست گر بر جگر نیست چه شد بر مژه هست  
  پایی که همی رفت به شبستان سر مست دستی که همی چید ز گل دسته بدست  
  از بند و گشاد دهن دام اجل آن دست بریده گشت و آن پای شکست