دیوان شمس/قسمت دوازدهم
ظاهر
ما عاشق خود را به عدو بسپاریم | هم منبل و هم خونی و هم عیاریم | |||||
ما را تو به شحنه ده که ما طراریم | تو حیلهٔ ما مخور که ما مکاریم | |||||
ما کار و دکان و پیشه را سوختهایم | شعر و غزل و دو بیتی آموختهایم | |||||
در عشق که او جان و دل و دیدهٔ ماست | جان و دل و دیده هر سه بردوختهایم | |||||
ما مذهب چشم شوخ مستش داریم | کیش سر زلف بتپرستش داریم | |||||
گویند جز این هر دو بود دین درست | از دین درست ما شکستش داریم | |||||
مانند قلم سپید کار سیهم | گر همچو قلم سرم بری سر ننهم | |||||
چون سر خواهم به ترک سر خواهم گفت | چون با سر خود ز سر او شرح دهم | |||||
ماهی فارغ ز چارده میبینم | بیچشم بسوی ماه ره میبینم | |||||
گفتی که از او همه جهان آب شده است | آوخ که در این آب چه مه میبینیم | |||||
ماییم که از بادهٔ بیجام خوشیم | هر صبح منوریم و هر شام خوشیم | |||||
گویند سرانجام ندارید شما | ماییم که بیهیچ سرانجام خوشیم | |||||
ماییم که پوستین بگازر دادیم | وز دادن پوستین بگازر شادیم | |||||
در بحر غمی که ساحل و قعرش نیست | نظارهگر آمدیم و پست افتادیم | |||||
ماییم که بیقماش و بیسیم خوشیم | در رنج مرفهیم و در بیم خوشیم | |||||
تا دور ابد از می تسلیم خوشیم | تا ظن نبری که ما چو تونیم خوشیم | |||||
ماییم که تا مهر تو آموختهایم | چشم از همه خوبان جهان دوختهایم | |||||
هر شعله کز آتش زنهٔ عشق جهد | در ما گیرد از آنکه ما سوختهایم | |||||
ماییم که دل ز جسم و جوهر کندیم | مهر از فلک و جهان اغبر کندیم | |||||
از کبر جهان سبال خود میمالید | از دولت دل سبلت او را کندیم | |||||
ماییم که دوست خویش دشمن داریم | اما دشمن هر عاشق و هر بیداریم | |||||
با قاصد دشمنان خود یاریم | ما دامن خود همیشه در خون داریم | |||||
ماییم که گه نهان و گه پیداییم | گه ممن و گه یهود و گه ترساییم | |||||
تا این دل ما قالب هر دل گردد | هر روز به صورتی برون میآئیم | |||||
مردم رغم عشق دمی در من دم | تا زندهٔ جاوید شوم زان یکدم | |||||
گفتی که به وصل با تو همدم باشم | گو با که کجا شرم نداری همدم | |||||
مصنوع حقیم و صید صانع باشیم | جانرا ز مراد جان چه مانع باشیم | |||||
صد بره برای بندگان قربان کرد | ما چند به آب گرم قانع باشیم | |||||
مگریز ز من که من خریدار توام | در من بنگر که نور دیدار توام | |||||
در کار من آ که رونق کار توام | بیزار مشو ز من که بازار توام | |||||
من بحر تمامم و یکی قطره نیم | احول نیم و چو احولان غره نیم | |||||
گویم به زبان حال و هر یک ذره | فریاد همی کند که من ذره نیم | |||||
من بر سر کویت آستین گردانم | تو پنداری که من ترا میخوانم | |||||
نی نی رو رو که من ترا میدانم | خود رسم منست کاستین جنبانم | |||||
من بندهٔ قرآنم اگر جان دارم | من خاک در محمد مختارم | |||||
گر نقل کند جز این کس از گفتارم | بیزارم از او وز این سخن بیزارم | |||||
من پیر شدم پیر نه ز ایام شدم | از نازش معشوقه خودکام شدم | |||||
در هر نفسی پخته شدم خام شدم | در هر قدمی دانه شدم دام شدم | |||||
من چشم ترا بسته به کین میبینم | اکنون چه کنم که همچنین میبینم | |||||
بگذر تو ز خورشیدی که آن بر فلک است | خورشید نگر که در زمین میبینم | |||||
من خاک ترا به چرخ اعظم ندهم | یک ذره غمت بهر دو عالم ندهم | |||||
نقش خود را نثار عالم کردم | وز نقش تو من آب به آدم ندهم | |||||
من درد ترا ز دست آسان ندهم | دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم | |||||
از دوست به یادگار دردی دارم | کان درد به صد هزار درمان ندهم | |||||
من دوش فراق را جفا میگفتم | با دهر فراق پیش میآشفتم | |||||
خود را دیدم که با خیالت جفتم | با جفت خیال تو برفتم خفتم | |||||
من زخم ترا به هیچ مرهم ندهم | یکی موی ترا بهر دو عالم ندهم | |||||
گفتم جان را بیار محرم ندهم | از گفتهٔ خود بیش دهم کم ندهم | |||||
من سر بنهم در رهت ای کان کرم | کامروز از تو ای صنم مست ترم | |||||
سوگند خورم و گر تو باور نکنی | سوگند چرا خورم چرا می نخورم | |||||
من سیر نیم سیر نیم سیر نیم | زیرا که به اقبال تو ادبیر نیم | |||||
خرگوش نگیرم و نخواهم آهو | جز عاشق و جز طالب آن شیر نیم | |||||
من سیر نیم ولی ز سیران سیرم | بر خاک درت ز آب حیوان سیرم | |||||
ایمان به تو دادم وز جان برگشتم | سیرم از این چو ملحد از آن سیرم | |||||
من عادت و خوی آن صنم میدانم | او آتش و من چو روغنم میدانم | |||||
از نور لطیف او است جان میبیند | آن دود به گرد او منم میدانم | |||||
من عاشق روی تو نگارم چکنم | وز چشم خوش تو شرمسارم چکنم | |||||
هر لحظه یکی شور برآرم چکنم | والله به خدا خبر ندارم چکنم | |||||
من عاشقی از کمال تو آموزم | بیت و غزل از جمال تو آموزم | |||||
در پردهٔ دل خیال تو رقص کند | من رقص خوش از خیال تو آموزم | |||||
من عشق ترا به جای ایمان دارم | جان نشکیبد ز عشق تا جان دارم | |||||
گفتم دو سه روز زحمت از تو ببرم | نتوانستم از تو چه پنهان دارم | |||||
من عهد شکسته بر شکستی بزنم | وز عشوه ره عشوه پرستی بزنم | |||||
امروز که ارواح به رقص آمدهاند | ناموس فرود آرم و دستی بزنم | |||||
من غیر ترا گزین ندارم چکنم | درمان دل حزین ندارم چکنم | |||||
گوئیکه ز چرخ تا بکی چرخ زنیم | من کار دگر جزین ندارم چکنم | |||||
من قاعدهٔ درد و دوا میشکنم | من قاعدهٔ مهر و جفا میشکنم | |||||
دیدی که به صدق توبهها میکردم | بنگر که چگونه توبهها میشکنم | |||||
من کاستهٔ وفای آن مهرویم | گر خواهد و گر نخواهد آنمه رویم | |||||
زو آب حیات ابدی میجویم | او آب حیات آمده و من جویم | |||||
من گردانم مطرب گردان خواهم | من زهرهٔ گردنده چو کیوان خواهم | |||||
جانم جانم ز صورت جان خواهم | من جغد نیم که شهر ویران خواهم | |||||
من گرسنهام نشاط سیری دارم | روباهم و نام و ننگ شیری دارم | |||||
نفسی است مرا که از خیالی برمد | آنرا منگر جان دلیری دارم | |||||
من مالک ملک لامکانی شدهام | من عارف گنج زرکانی شدهام | |||||
تا از صدف تن گهر دل سوزد | در عالم جان بحر معانی شدهام | |||||
من مهر تو بر تارک افلاک نهم | دست ستمت بر دل غمناک نهم | |||||
هر جا که تو بر روی زمین پای نهی | پنهان بروم دیده بر آن خاک نهم | |||||
من نای توام از لب تو مینوشم | تا نخروشی هر آینه نخروشم | |||||
این لحظه که خامشم از آن خاموشم | تا نیشکرت بهر خسی نفروشم | |||||
من نیز چو تو عاقل و هشیار بدم | بر جملهٔ عاشقان به انکار بدم | |||||
دیوانه و مست و لاابالی گشتم | گوئیکه همه عمر در این کار بدم | |||||
من همچو کسی نشسته بر اسب خام | در وادی هولناک بگسسته لگام | |||||
تازد چون مرغ تا که بجهد از دام | تا منزل این اسب کدام است کدام | |||||
من یک جانم که صد هزار است تنم | چه جان و چه تن که هر دو هم خویشتنم | |||||
خود را به تکلف دگری ساختهام | تا خوش باشد آن دیگری را که منم | |||||
مهتاب بلند گشت و ما پست شدیم | معشوق به هوش آمد و ما مست شدیم | |||||
ای جان جهان هرچه از این پس شمری | بر دست مگیر زانکه از دست شدیم | |||||
میپنداری که از غمانت رستم | یا بیتو صبور گشتم و بنشستم | |||||
یارب مرسان به هیچ شادی دستم | گر یک نفس از غم تو خالی هستم | |||||
میپنداری که من به فرمان خودم | یا یک نفس و نیم نفس آن خودم | |||||
مانند قلم پیش قلمران خودم | چون گوی اسیر خم چوگان خودم | |||||
میگوید دف که هان بزن بر رویم | چندانکه زنی حدیث دیگر گویم | |||||
من عاشقم و چو عاشقان خوشخویم | ور رحم کنی زخم زنی این گویم | |||||
ناساز از آنیم که سازی داریم | بدخوی از آنیم که نازی داریم | |||||
در صورت جغد شاهبازی داریم | در عین فنا عمر درازی داریم | |||||
نی از پی کسب سوی بازار شویم | نی چون دهقان خوشهٔ گندم درویم | |||||
نی از پی وقف بندهٔ وقف شویم | ما وقف تو ما وقف تو ما وقف توایم | |||||
نی دست که در مصاف خونریز کنم | نی پای که در صبر قدم تیز کنم | |||||
نی رحم ترا که با رهی در سازی | نی عقل مرا که از تو پرهیز کنم | |||||
نی سخرهٔ آسمان پیروزه شوم | نی شیفتهٔ شاهد ده روزه شوم | |||||
در روزه چو روزی ده بیواسطهای | پس حلقه بگوش و بندهٔ روزه شوم | |||||
هر گه که دل از خلق جدا میبینم | احوال وجود با نوا میبینم | |||||
وان لحظه که بیخود نفسی بنشینم | عالم همه سر به سر ترا میبینم | |||||
همچون سر زلف تو پریشان توایم | آنداری و آنداری و ما آن توایم | |||||
هر جا باشیم حاضر خوان توایم | مهمان تو مهمان تو مهمان توایم | |||||
هم خوان توایم و نیز مهمان توایم | هم جمع توایم و هم پریشان توایم | |||||
در شیشهٔ دل تخت نه حکم بکن | ای رشک پری چونکه پری خوان توایم | |||||
هم مستم و هم بادهٔ مستان توام | هم آفت جان زیر دستان توام | |||||
چون نیست شدم کنون ز هستان توام | گفتی که الست از الست آن توام | |||||
هم منزل عشق و هم رهت میبینم | در بنده و در مرو شهت میبینم | |||||
در اختر و خورشید و مهت میبینم | در برگ و گیاه و درگهت میبینم | |||||
هوش عاشق کجا بود سوی نسیم | هوش عاقل کجا بود با زر و سیم | |||||
جای گلها کجا بود باغ و نعیم | جای هیزم کجا بود قعر جحیم | |||||
یار آمده یار آمده ره بگشاییم | جویان دلست دل بدو بنماییم | |||||
ما نعرهزنان که آن شکارت ماییم | او خندهکنان که ما ترا میپاییم | |||||
یا صورت خودنمای تا نقش کنیم | یا عزم کنیم و پای در کفش کنیم | |||||
یا هر یک را جدا جدا بوسه بده | یا یک بوسه که تا همه پخش کنیم | |||||
یرغوش بک و قیر بک و سالارم | با نصرت و با همت و با اظهارم | |||||
گر کوه احد بخصمیم برخیزد | آن را به سر نیزه ز جا بردارم | |||||
یک بار دگر قبول کن بندگیم | رحم آر بدین عجز و پراکندگیم | |||||
گر باد دگر ز من خلافی بینی | فریاد مرس به هیچ درماندگیم | |||||
یک جرعه ز جام تو تمامست تمام | جز عشق تو در دلم کدامست کدام | |||||
در عشق تو خون دل حلالست حلال | آسودگی و عشق حرامست حرام | |||||
یک چند به کودکی به استاد شدیم | یک چند بروی دوستان شاد شدیم | |||||
پایژان حدیث ما شنو که چه شد | چون ابر درآمدیم و بر باد شدیم | |||||
یک دم که ز دیدار تو یک سو افتم | از وسوسه اندیشه به صد کو افتم | |||||
از دیدن روی تو چنان گردانم | کز جنبش یک موی تو در رو افتم | |||||
آشفته همی روی بکوئی ای جان | میجوئی از آن گمشده خویش نشان | |||||
من دوش بدیدم کمرت را ز میان | هان تا نبری گمان بد بر دگران | |||||
آمد دل من بهر نشانم گفتن | گفتا ز برای او چه دانم گفتن | |||||
گفتا که از آن دو چشم یک حرف بگوی | گفتا که دو چشم را چه تانم گفتن | |||||
آمد شب و غمهای تو همچون عسسان | یابند دلم را بسوی کوی کسان | |||||
روز آمد کز شبت به فریاد رسم | فریاد مرا ز دست فریادرسان | |||||
آن حلوایی که کم رسد زو به دهن | چون دیگ بجوش آمده از وی دل من | |||||
از غایت لطف آنچنان خوشخوارست | کز وی دو هزار من توانی خوردن | |||||
آن صورت غیبی که شندیش دشمن | با خود به قیاس میبریدش دشمن | |||||
مانندهٔ خورشید برآمد پیشین | هر سو که نظر کرد ندیدش دشمن | |||||
آن کس که نساخت با لقای یاران | افتاد به مکر دزد و تهدید عوان | |||||
میگفت و همی گریست و انگشت گزان | فریاد من از خوی بد و بار گران | |||||
آنکو طمع وفا برد بر شکران | بر خویش بزد عیب و نزد بر شکران | |||||
ور شکران نهاد انگشت به عیب | در هجر بسی دست گزد بر شکران | |||||
آن کیست کز این تیر نشد همچو کمان | وز زخم چنین تیر گرفتار چنان | |||||
وانگه خبر یافت که این پای بکوفت | از دست هوای خود نشد دست زنان | |||||
احرام درش گیرد لافرمان کن | واندر عرفات نیستی جولان کن | |||||
خواهی که ترا کعبه کند استقبال | مایی و منی را به منی قربان کن | |||||
از بسکه برآورد غمت آه از من | ترسم که شود به کام بدخواه از من | |||||
دردا که ز هجران تو ای جان جهان | خون شد دلم و دلت نه آگاه از من | |||||
از بسکه فساد و ابلهی زاد از من | در عمر کسی نگشت دلشاد از من | |||||
من طالب داد و جمله بیداد از من | فریاد من از جمله و فریاد از من | |||||
از حاصل کار این جهانی کردن | میکن ز بهی آنچه توانی کردن | |||||
زیرا همه عمرت بدمی موقوفست | پیداست به یک دم چه توانی کردن | |||||
از روز شریفتر شد از وی شب من | وز روح لطیفتر این قالب من | |||||
رفت این لب من تا لب او را بوسد | از شهد شکر نبود جای لب من | |||||
از عمر که پربار شود هردم من | وز خویش که بیزار شود هردم من | |||||
این گلشن رنگین که جهان عاشق اوست | گلزار که پرخار شود هردم من | |||||
اسرار مرا نهانی اندر جان کن | احوال مرا ز خویش هم پنهان کن | |||||
گر جان داری مرا چو جان پنهان کن | وین کفر مرا پیشرو ایمان کن | |||||
امروز مراست روز میدان منشین | میتاز چو گوی پیش چوگان منشین | |||||
مردی بنمای و همچو حیران منشین | امروز قیامت است ای جان منشین | |||||
امشب منم و هزار صوفی پنهان | مانندهٔ جان جمله نهانند و عیان | |||||
ای عارف مطرب هله تقصیر مکن | تا دریابی بدین صفت رقصکنان | |||||
ای آنکه گرفتهای به دستان دستان | دامان وصال از کف مستان مستان | |||||
صیدی که ز دام دلپرستان رست آن | من کافرم ار میان هستان هست آن | |||||
ای بیتو حرام زندگانی ای جان | خود بیتو کدام زندگانی ای جان | |||||
سوگند خورم که زندگانی بیتو | مرگست به نام زندگانی ای جان | |||||
ای بیتو حرام زندگانی کردن | خود بیتو کدام زندگانی کردن | |||||
هر عمر که بیرخ تو بگذشت ای جان | مرگست و به نام زندگانی کردن | |||||
ای جانب عشاق به خیره نگران | تو خیره و در تو گشته خیره دگران | |||||
این خیره در آن و آن در این یارب چیست | جمله ز تواند بیدل و بیجگران | |||||
ای جان منزه ز غم پالودن | وی جسم مقدس ز غم فرسودن | |||||
ای آتش عشقی که در آن میسوزی | خود جنت و فردوس تو خواهد بودن | |||||
ای جمله جهان بروی خوبت نگران | جان مردان ز عشق تو جامه دران | |||||
با این همه نزدیک همه پرهنران | دیوانگی تو به ز عقل دگران | |||||
ای خورده مرا جگر برای دگران | دانم که همین کنی برای دگران | |||||
من باد رهی بدم تو راهم دادی | من رستم از این واقعه وای دگران | |||||
ای خوی تو در جهان می و شیر ای جان | از دلشدهگان گناه کم گیر ای جان | |||||
گر دست شکسته شد کمان گیر ای جان | اینک به شکنجه زیر زنجیر ای جان | |||||
ای داد که هست جمله بیدار از من | ای من که هزار آه و فریاد از من | |||||
چو ذلک ما قدمت ایدیکم گفت | ناشاد شبی که اصل غم زاد از من | |||||
ای در دو جهان یگانه تعجیل مکن | در رفتن چون زمانه تعجیل مکن | |||||
مگریز سوی کرانه تعجیل مکن | از خانهٔ ما به خانه تعجیل مکن | |||||
ای دف تو بخوان ز دفتر مشتاقان | ای کف تو بزن بر رگ خون ایشان | |||||
ای نعرهٔ گویندهٔ جویندهٔ دل | ای از نمکان ببر مرام تا نه مکان | |||||
ای دل تو در این واقعه دمسازی کن | وی جان به موافقت سراندازی کن | |||||
ای صبر تو پای غم نداری بگریز | ای عقل تو کودکی برو بازی کن | |||||
ای دل چه شدی ز دست دستی میزن | دست از هوس عشوهپرستی میزن | |||||
گوئیکه چه ره زنم چو من دست زنم | چون نرگس مستش رهمستی میزن | |||||
ای دوست قبولم کن و جانم بستان | مستم کن و از هر دو جهانم بستان | |||||
با هرچه دلم قرار گیرد بیتو | آتش به من اندر زن و آنم بستان | |||||
ای رفته ز یاران تو به یک گوشه کران | فریاد تو از خوی بد و بار گران | |||||
گر شیر نری چه میگریزی ز نران | ور لاشه خری و سوی لاشه خران | |||||
ای روی تو باغ و چمن هر دو جهان | از جان تو زنده شد تن هر دو جهان | |||||
بشکستن تو شکستن هر دو جهان | ای ضعف تو ویران شدن هر دو جهان | |||||
ای روی تو کعبهٔ دل و قبلهٔ جان | چون شمع ز غم سوختم ای شعلهٔ جان | |||||
بردار حجاب و رخ به عاشق بنمای | تا چاک زند به دست خود خرقهٔ جان | |||||
ای زخم تو خوشتر از دوای دگران | امساک تو بهتر از عطای دگران | |||||
ای جور تو بهتر از وفای دگران | دشنام تو بهتر از ثنای دگران | |||||
ای زخم زننده بر رباب دل من | بشنو تو از ناله جواب دل من | |||||
در هر ویران دفینه گنج دگر است | عشق است دفینه در خراب دل من | |||||
ای سنگ ز سودای لبت آبستان | از سنگ برون کشی تو مکر و دستان | |||||
آنجام چو جانیکه بدان کف داری | از بهر خدا از کف مستان مستان | |||||
ای شاه تو مات گشته را مات کن | افتادهٔ تست جز مراعات مکن | |||||
گر غرقهٔ جرمست مجازات مکن | از بهر خدا قصد مکافات مکن | |||||
ای عادت تو خشم و جفا ورزیدن | وز چشم تو شاید این سخن پرسیدن | |||||
زینگونه که ابروی تو با چشم خوش است | او را ز چه رو نمیتواند دیدن | |||||
ای عادت عشق عین ایمان خوردن | نی غصهٔ نان و غصهٔ جان خوردن | |||||
آن مائده چون زر و زو شب بیرونست | روزه چه بود صلای پنهان خوردن | |||||
ای عاشق گفتار و تفاصیل سخن | ای گر ز سخنوران قهارهٔ کن | |||||
روزیت چو نیست علم نونو هله ور | ای کهنه فروش در سخنهای کهن | |||||
ای عالم دل از تو شده قابل جان | حل کرده صفات ذات تو مشکل جان | |||||
عقل و دل و فهم از تو شده حاصل جان | جانجانی و عقل جان و دل جان | |||||
ای عشق تو در جان کسی و آن کس من | ای درد تو درمان کسی و آن کس من | |||||
گوئی بینم لب ترا چون لب خویش | مجروح به دندان کسی و آن کس من | |||||
ای کرده ز گل دستک من پایک من | بنهاده چراغ عقل من را یک من | |||||
نالان به تو این جای شکر خایک من | اندر بر خویش کن مها جا یک من | |||||
ای گرسنهٔ وصل تو سیران جهان | لرزان ز فراق تو دلیران جهان | |||||
با چشم تو آهوان چه دارند به دست | ای زلف تو پایبند شیران جهان | |||||
ای لعل لبت معدن شکر چیدن | وز چشم تو نور نامصور دیدن | |||||
مه گردانست و برک که گردانست | فرقست بسی میان هر گردیدن | |||||
ای ماه لطیف جانفزا خرمن من | وی ماه فرو کرده سر از روزن من | |||||
ای گلشن جان و دیدهٔ روشن من | کی بینمت آویخته بر گردن من | |||||
ای مجمع دل راه پراکنده مزن | زان زخمه پریشان چو دل بنده مزن | |||||
ای دل لب خود را که زند لاف بقا | جز بر لب آن ساغر پاینده مزن | |||||
ای مفخر و سلطان همه دلداران | جالینوسی برای این بیماران | |||||
روز باران بگلشنت جمع شویم | شیرین باشند روز باران یاران | |||||
ای مونس روزگار چونی بی من | ای همدم غمگسار چونی بی من | |||||
من با رخ چون خزان خرابم بیتو | تو با رخ چون بهار چونی بی من | |||||
ای نالهٔ عشق تو رباب دل من | ای ناله شده همه جواب دل من | |||||
آن ولت معمور که میپرسیدی | یا بیتو و لیک در خراب دل من | |||||
این بنده مراعات نداند کردن | زیرا که به گل رفته فرو تا گردن | |||||
این مستی ما چو مستی مستان نیست | پیداست حد مستی افیون خوردن | |||||
این دیدهٔ من کز نگرد دور از من | ای صحت صد دیدهٔ رنجور از من | |||||
گر کژ نگرم پس به که کژ راست شود | ور شب باشم چون طلبی نور از من | |||||
ای یار به انکار سوی ما نگران | زیرا که نخوردهای از آن رطل گران | |||||
از شادی من بهشت گردیده جهان | غم مسخرهٔ منست و میر دگران | |||||
ای یار بیا و بر دلم بر میزان | وی زهره بیا و از رخم زر میزان | |||||
آنان که میان ما جدایی جستند | دیوار بد و نمای و گو سر میزن | |||||
ای یک قدح از درد تو دریای جهان | گم کرده جهان از تو سر و پای جهان | |||||
خواهد که جهان ز عشق تو پرگیرد | ای غیرت تو ببسته پرهای جهان |