دیوان شمس/قسمت اول
ظاهر
آن دل که شد او قابل انوار خدا | پر باشد جان او ز اسرار خدا | |||||
زنهار تن مرا چو شمع تنها مشمر | کو جمله به نمکزار خدا | |||||
آن شمع رخ تو لگنی نیست بیا | وان نقش تو از آب منی نیست بیا | |||||
در خشم مکن تو خویشتن را پنهان | کان حسن تو پنهان شدنی نیست بیا | |||||
خاموش مرا گرفت و در آب افکند | . . . | |||||
آبی که حلاوتی دهد آب مرا | ترمیخواهد ز اشک محراب مرا | |||||
آن کس که ترا نقش کند او تنها | تنها نگذاردت میان سودا | |||||
در خانه تصویر تو یعنی دل تو | بر رویاند دو صد حریف زیبا | |||||
آن لعل سخن که جان دهد مرجان را | بیرنگ چه رنگ بخشد او مرجان را | |||||
مایه بخشد مشعلهی ایمان را | بسیار بگفتیم و نگفتیم آن را | |||||
آن وقت که بحر کل شود ذات مرا | روشن گردد جمال ذرات مرا | |||||
زان میسوزم چو شمع تا در ره عشق | یک وقت شود جمله اوقات مرا | |||||
آواز ترا طبع دل ما بادا | اندر شب و روز شاد و گویا بادا | |||||
آواز خسته تو گر خسته شود خسته شویم | آواز تو چون نای شکرخا بادا | |||||
از آتش عشق در جهان گرمیها | وز شیر جفاش در وفا نرمیها | |||||
زانماه که خورشید از او شرمندهست | بیشرم بود مرد چه بیشرمیها | |||||
از بادهی لعل ناب شد گوهر ما | آمد به فغان ز دست ما ساغر ما | |||||
از بسکه همی خوریم می بر سر می | ما در سر می شدیم و می در سر ما | |||||
از حال ندیده تیره ایامان را | از دور ندیده دوزخ آشامان را | |||||
دعوی چکنی عشق دلارامان را | با عشق چکار است نکونامان را | |||||
از ذکر بسی نور فزاید مه را | در راه حقیقت آورد گمره را | |||||
هر صبح و نماز شام ورد خود ساز | این گفتن لا اله الا الله را | |||||
افسوس که بیگاه شد و ما تنها | در دریایی کرانهاش ناپیدا | |||||
کشتی و شب و غمام و ما میرانیم | در بحر خدا به فضل و توفیق خدا | |||||
انجیرفروش را چه بهتر جانا | ز انجیرفروشی ای برادر جانا | |||||
سرمست زئیم و مست میریم ای جان | هم مست دوان دوان به محشر جانا | |||||
اول به هزار لطف بنواخت مرا | آخر به هزار غصه بگداخت مرا | |||||
چون مهره مهر خویش میباخت مرا | چون من همه از شدم بینداخت مرا | |||||
ای آنکه چو آفتاب فرداست بیا | بیرون تو برگ و باغ زرد است بیا | |||||
عالم بیتو غبار و گرد است بیا | این مجلس عیش بیتو سرد است بیا | |||||
ای آنکه نیافت ماه شب گرد ترا | از ماه تو تحفهها است شبگرد ترا | |||||
هر چند که سرخ روست اطراف شفق | شهمات همی شوند رخ زرد ترا | |||||
ای اشک روان بگو دلافزای مرا | آن باغ و بهار و آن تماشای مرا | |||||
چون یاد کنی شبی تو شبهای مرا | اندیشه مکن بیادبیهای مرا | |||||
ای باد سحر خبر بده مر ما را | در ره دیدی آن دل آتشپا را | |||||
دیدی دل پرآتش و پرسودا را | کز آتش بسوخت صد خارا را | |||||
ای چرخ فلک به مکر و بدسازیها | از نطع دلم ببردهای بازیها | |||||
روزی بینی مرا تو بر خوان فلک | سازم چون ماه کاسه پردازیها | |||||
ای خواجه به خواب درنبینی ما را | تا سال دگر دگر نبینی ما را | |||||
ای شب هردم که جانب ما نگری | بیروشنی سحر نبینی ما را | |||||
ای داده بنان گوهر ایمانی را | داده بجوی قلب یکی کانی را | |||||
نمرود چو دل را به خلیلی نسپرد | بسپرد به پشه، لاجرم جانی را | |||||
ای در سر زلف تو پریشانیها | واندر لب لعلت شکرافشانیها | |||||
گفتی ز فراق ما پشیمان گشتی | ای جان چه پشیمان که پشیمانیها | |||||
ای دریا دل تو گوهر و مرجان را | درباز که راه نیست کم خرجان را | |||||
تن همچو صدف دهان گشاده است که آه | من کی گنجم چو ره نشد مرجان را | |||||
ای دل بچه زهره خواستی یاری را | کو کرد هلاک چون تو بسیاری را | |||||
دل گفت که تا شوم همه یکتایی | این خواستم که بهر همین کاری را | |||||
ای دوست به دوستی قرینیم ترا | هرجا که قدم نهی زمینیم ترا | |||||
در مذهب عاشقی روا کی باشد | عالم تو ببینیم و نه بینیم ترا | |||||
ای سبزی هر درخت و هر باغ و گیا | ای دولت و اقبال من و کار و کیا | |||||
ای خلوت و ای سماع و اخلاص و ریا | بیحضرت تو این همه سوداست بیا | |||||
ای شب شادی همیشه بادی شادا | عمرت به درازی قیامت بادا | |||||
در یاد من آتشی از صورت دوست | ای غصه اگر تو زهره داری یادا | |||||
این آتش عشق میپزاند ما را | هر شب به خرابات کشاند ما را | |||||
با اهل خرابات نشاند ما را | تا غیر خرابات نداند ما را | |||||
این روزه چو غربال به بیزد جان را | پیدا آرد قراضهی پنهان را | |||||
جانی که کند خیره مه تابان را | بیپرده شود نور دهد کیوان را | |||||
ای آنکه گرفت شربت از مشرب ما | مستی گردد که روز بیند شب ما | |||||
ای آنکه گریخت از در مذهب ما | گوشش بکشد فراق تا ملهب ما | |||||
با عشق روان شد از عدم مرکب ما | روشن ز شراب وصل دائم شب ما | |||||
زان می که حرام نیست در مذهب ما | تا صبح عدم خشک نیابی لب ما | |||||
بر رهگذر بلا نهادم دل را | خاص از پی تو پای گشادم دل را | |||||
از باد مرا بوی تو آمد امروز | شکرانهی آن به باد دادم دل را | |||||
پرورد به ناز و نعمت آن دوست مرا | بردوخت مرقع از رگ و پوست مرا | |||||
تن خرقه و اندر او دل ما صوفی | عالم همه خانقاه و شیخ اوست مرا | |||||
بیگاه شده است لیک مر سیران را | سیری نبود بجز که ادبیران را | |||||
چه روز و چه شب چه صبح دلیران را | چه گرگ و چه میش و بره مر شیران را | |||||
تا از تو جدا شده است آغوش مرا | از گریه کسی ندیده خاموش مرا | |||||
در جان و دل و دید فراموش نهای | از بهر خدا مکن فراموش مرا | |||||
تا با تو بوم نخسبم از یاریها | تا بیتو بوم نخسبم از زاریها | |||||
سبحانالله که هردو شب بیدارم | توفرق نگر میان بیداریها | |||||
تا چند از این غرور بسیار ترا | تا کی ز خیال هر نمودار ترا | |||||
سبحانالله که از تو کاری عجب است | تو هیچ نه و این همه پندار ترا | |||||
تا عشق ترا است این شکرخاییها | هر روز تو گوش دار صفراییها | |||||
کارت همه شب شراب پیماییها | مکر و دغل و خصومت افزاییها | |||||
تا کی باشی ز دور نظارهی ما | ما چارهگریم و عشق بیچاره ما | |||||
جان کیست کمینه طفل گهوارهی ما | دل کیست یکی غریب آوارهی ما | |||||
تا نقش خیال دوست با ماست دلا | ما را هم عمر خود تماشاست دلا | |||||
وانجا که مراد دل برآرید ای دل | یک خار به از هزار خرماست دلا | |||||
جانا به هلاک بنده مستیز و بیا | رنگی که تو دانی تو برآمیز و بیا | |||||
ای مکر در آموخته هرجایی را | یک مکر برای من درانگیز و بیا | |||||
جز عشق نبود هیچ دمساز مرا | نی اول و نی آخر و آغاز مرا | |||||
جان میدهد از درون آواز مرا | کی کاهل راه عشق درباز مرا | |||||
چو نزود نبشته بود حق فرقت ما | از بهر چه بود جنگ و آن وحشت ما | |||||
گر بد بودیم رستی از زحمت ما | ور نیک بدیم یاد کن صحبت ما | |||||
خود را به خیل درافکنم مست آنجا | تا بنگرم آن جان جهان هست آنجا | |||||
یا پای رساندم به مقصود و مراد | یا سر بدهم همچو دل از دست آنجا | |||||
در جای تو جا نیست بجز آن جان را | در کوه تو کانیست بجو آن کان را | |||||
صوفی رونده گر توانی میجوی | بیرون تو مجو ز خود بجو تو آن را | |||||
در چشم ببین دو چشم آن مفتون را | نیک بشنو تو نکتهی بیچون را | |||||
هر خون که نخوردهست آن نرگس او | از دیدهی من روان ببین آن خون را | |||||
در سر دارم ز می پریشانیها | با قند لب تو شکرافشانیها | |||||
ای ساقی پنهان چو پیاپی کردی | رسوا شود این دم همه پنهنیها | |||||
دستان کسی دست زنان کرد مرا | بیحشمت و بیعقل روان کرد مرا | |||||
حاصل دل او دل مرا گردانید | هر شکل که خواست آنچنان کرد مرا | |||||
دل گفت به جان کای خلف هر دو سرا | زین کار که چشم داری از کار و کیا | |||||
برخیز که تا پیشترک ما برویم | زان پیش که قاصدی بیاید که بیا | |||||
دود دل ما نشان سوداست دلا | و اندود که از دل است پیداست دلا | |||||
هر موج که میزند دل از خون ای دل | آن دل نبود مگر که دریاست دلا | |||||
دیدم در خواب ساقی زیبا را | بر دست گرفته ساغر صهبا را | |||||
گفتم به خیالش که غلام اوئی | شاید که به جای خواجه باشی ما را | |||||
زنهار دلا به خود مده ره غم را | مگزین به جهان صحبت نامحرم را | |||||
با تره و نانی چو قناعت کردی | چون تره مسنج سبلت عالم را | |||||
طنبور چو تن تن برآرد به نوا | زنجیر در آن شود دل بیسر و پا | |||||
زیرا که نهان در زهش آواز کسی | میگوید او که جسته همراه بیا | |||||
عاشق شب خلوت از پی پی گم را | بسیار بود که کژ نهد انجم را | |||||
زیرا که شب وصال زحمت باشد | از مردم دیده دیدهی مردم را | |||||
عاشق همه سال مست و رسوا بادا | دیوانه و شوریده و شیدا بادا | |||||
با هشیاری غصهی هرچیز خوریم | چون مست شویم هرچه بادا بادا | |||||
عشق تو بکشت ترکی و تازی را | من بندهی آن شهید و آن غازی را | |||||
عشقت میگفت کس ز من جان نبرد | حق گفت دلا رها کن این بازی را | |||||
عشقست طریق و راه پیغمبر ما | ما زادهی عشق و عشق شد مادر ما | |||||
ای مادر ما نهفته در چادر ما | پنهان شده از طبیعت کافر ما | |||||
عمریست ندیدهایم گلزار ترا | وان نرگس پرخمار خمار ترا | |||||
پنهانشدهای ز خلق مانند وفا | دیریست ندیدهایم رخسار ترا | |||||
غم خود که بود که یاد آریم او را | در دل چه که بر خاک نگاریم او را | |||||
غم باد امید لیک بس بیمغز است | گر سر ننهد مغز برآریم او را | |||||
گر بوی نمیبری در این کوی میا | ور جامه نمیکنی در این جوی میا | |||||
آن سوی که سویها از آنسوی آید | میباش همان سوی و بدین سوی میا | |||||
گر جان داری بیا و جان باز آنجا | آن جای که بودهای ز آغاز آنجا | |||||
یک نکته شنید جان از آنجا آمد | صد نکته شنید چون نشد باز آنجا | |||||
گر در طلب خودی ز خود بیرونآ | جو را بگذار و جانب جیحون آ | |||||
چون گاو چه میکشی تو بار گردون | چرخی بزن و بر سر این گردون آ | |||||
گر عمر بشد عمر دگر داد خدا | گر عمر فنا نماند نک عمر بقا | |||||
عشق آب حیاتست در این آب درآ | هر قطره از این بحر حیاتست جدا | |||||
گر من میرم مرا بیارید شما | مرده بنگار من سپارید شما | |||||
گر بوسه دهد بر لب پوسیدهی من | گر زنده شوم عجب مدارید شما | |||||
کوتاه کند زمانه این دمدمه را | وز هم بدرد گرگ فنا این رمه را | |||||
اندر سر هر کسی غروریست ولی | سیل اجل قفا زند این همه را | |||||
گویم که کیست روحافزا مرا | آنکس که بداد جان ز آغاز مرا | |||||
گه چشم مرا چو باز بر میبندد | گه بگشاید به صید چون باز مرا | |||||
گه میگفتم که من امیرم خود را | گه نالهکنان که من اسیرم خود را | |||||
آن رفت و از این پس نپذیرم خود را | بگرفتم این که من نگیرم خود را | |||||
لاحول ولا دور کند آن غم را | گر دیو رسد جان بنی آدم را | |||||
آن کز دم لاحول ولا غمگین شد | لا حول ولا فزون کند آن دم را | |||||
ما اطیب ما الذما احلانا | کنا مهجا ولم نکن ابدانا | |||||
این شأبنا کرامة مولانا | یعفو و یعیدنا کما ابدنا | |||||
من تجربه کردم صنم خوشخو را | سیلاب سیه تیره نکرد آنجو را | |||||
یک روز گره نبست او ابرو را | دارم بیمرگ و زندگانی او را | |||||
من ذره و خورشید لقایی تو مرا | بیمار غمم عین دوایی تو مرا | |||||
بیبال و پراندر پی تو میپرم | من کاه شدم چو کهربایی تو مرا | |||||
منصور بدآن خواجه که در راه خدا | از پنبهی تن جامهی جان کرد جدا | |||||
منصور کجا گفت اناالحق میگفت | منصور کجا بود خدا بود خدا | |||||
مولای اناالتائب مما سلفا | هل تقبل عذر عاشق قد تلفا | |||||
این کان ندامتی صدودا و جفا | مولای عفیالله عفیالله عفا | |||||
میآمد یار مست و تنها تنها | با نرگس پرخمار رعنا رعنا | |||||
جستم که یکی بوسه ستانم ز لبش | فریاد برآورد که یغما یغما | |||||
نور فلکست این تن خاکی ما | رشک ملک آمدست چالاکی ما | |||||
که رشک برد فرشته از پاکی ما | که بگریزد دیو ز بیباکی ما | |||||
هان ای سفری عزم کجایست کجا | هرجا که روی نشستهای در دل ما | |||||
چندان غم دریاست ترا چون ماهی | کافشاند لب خشک تو را در دریا | |||||
یک چند به تقلید گزیدم خود را | نادیده همی نام شنیدم خود را | |||||
در خود بودم زان نسزیدم خود را | از خود چو برون شدم بدیدم خود را | |||||
یک طرفه عصاست موسی این رمه را | یک لقمه کند چو بفکند این همه را | |||||
نی سور گذارد او و نی ملحمه را | هر عقل نکرد فهم این زمزمه را | |||||
آن لقمه که در دهان نگنجد به طلب | وان علم که در نشان نگنجد به طلب | |||||
سریست میان دل مردان خدای | جبریل در آن میان نگنجد به طلب | |||||
آنی که فلک با تو درآید به طرب | گر آدمیی شیفته گردد چه عجب | |||||
تا جان بودم بندگیت خواهم کرد | خواهی به طلب مر او خواهی مطلب | |||||
از بانگ سرافیل دمیده است رباب | تا زنده و تازه کرده دلهای کباب | |||||
آن سوداها که غرقه گشتند و فنا | چون ماهیکان برآمدند از تک آب | |||||
امروز چو هر روز خرابیم خراب | مگشا در اندیشه و برگیر رباب | |||||
صدگونه نماز است و رکوعست و سجود | آنرا که جمال دوست باشد محراب | |||||
امشب ز برای دل اصحاب مخسب | گوش شب را بگیر و برتاب مخسب | |||||
گویند که فتنه خفته بهتر باشد | بیدار بهی تو فتنه مشتاب مخسب | |||||
اندیشه مکن بکن تو خود را در خواب | کاندیشه ز روی مه حجابست حجاب | |||||
دل چون ماهست در دل اندیشه مدار | انداز تو اندیشه گری را در آب | |||||
اندیشه و غم را نبود هستی و تاب | آنجا که شرابست و ربابست و کباب | |||||
عیش ابدی نوش کنید ای اصحاب | چون سبزه و گل نهید لب بر لب آب | |||||
ای آنکه تو دیر آمدهای در کتاب | گر بشتابند کودکان تو مشتاب | |||||
گر مانده شدند قوم و از دست شدند | این دست تو است زود برگیر رباب | |||||
ای آنکه تو یوسف منی من یعقوب | ای آنکه تو صحت تنی من ایوب | |||||
من خود چه کسم ای همه را تو محبوب | من دست همیزنم تو پایی میکوب | |||||
ای دل دو سه شام تا سحرگاه مخسب | در فرقت آفتاب چون ماه مخسپ | |||||
چون دلو درین ظلمت چه ره میکرد | باشد که برآئی به سر چاه مخسب | |||||
ای روی ترا غلام گلنار مخسپ | وی رونق نوبهار و گلزار مخسب | |||||
ای نرگس پرخمار خونخوار مخسب | امشب شب عشرت است زنهار مخسب | |||||
ای ماه چنین شبی تو مهوار مخسب | در دور درآ چو چرخ دوار مخسب | |||||
بیداری ما چراغ عالم باشد | یک شب تو چراغ را نگهدار مخسب | |||||
این باد سحر محرم رازست مخسب | هنگام تفرع و نیاز است مخسب | |||||
بر خلق دو کون از ازل تا به ابد | این در که نبسته است باز است مخسب | |||||
ای یار که نیست همچو تو یار مخسب | وی آنکه ز تو راست شود کار مخسب | |||||
امشب ز تو صد شمع بخواهد افروخت | زنهار تو اندریم زنهار مخسب | |||||
بردار حجابها به یکبار امشب | یک موی ز هر دو کون مگذار امشب | |||||
دیروز حدیث جان و دل میگفتی | پیش تو نهیم کشته و زار امشب | |||||
بیجام در این دور شرابست شراب | بیدود در این سینه کبابست کباب | |||||
فریاد رباب عشق از زحمهی او است | زنهار مگو همین ربابست رباب | |||||
بیطاعت دین بهشت رحمان مطلب | بیخاتم حق ملک سلیمان مطلب | |||||
چون عاقبت کار اجل خواهد بود | آزار دل هیچ مسلمان مطلب | |||||
بیکار مشین درآ درآمیز شتاب | بیکار بدن به خور برد یا سوی خواب | |||||
از اهل سماع میرسد بانک رباب | آن حلقهی ذاهل شدگانرا دریاب | |||||
حاجت نبود مستی ما را به شراب | یا مجلس ما را طرب از چنگ و رباب | |||||
بیساقی و بیشاهد و بیمطرب و نی | شوریده و مستیم چو مستان خراب | |||||
خواب آمد و در چشم نبد موضع خواب | زیرا ز تو چشم بود پرآتش و آب | |||||
شد جانب دل دیدددلی چون سیماب | شد جانب تن دید خراب و چه خراب | |||||
دانیکه چه میگوید این بانگ رباب | اندر پی من بیا و ره را دریاب | |||||
زیرا به خطا راه بری سوی صواب | زیرا به سال ره بری سوی جواب | |||||
در چشم آمد خیال آن در خوشاب | آن لحظه کزو اشک همی رفت شتاب | |||||
پنهان گفتم براز در گوش دو چشم | مهمان عزیز است بیفزای شراب | |||||
دل در هوس تو چون ربابست رباب | هر پاره ز سوز تو کبابست کباب | |||||
دلدار ز درد ما اگر خاموش است | در خاموشی دو صد جوابست جواب | |||||
ساقی در ده برای دیدار صواب | زان باده که او نه خاک دیده است و نه آب | |||||
بیمار بدن نیم که بیمار دلم | شربت چه بود شراب در ده تو شراب | |||||
سبحانالله من و تو ای در خوشاب | پیوسته مخالفیم اندر هر باب | |||||
من بخت توام که هیچ خوابم نبرد | تو بخت منی که برنیایی از خواب | |||||
شب گردم گرد شهر چون باد و چو آب | از گشتن گرد شهر کس ناید خواب | |||||
عقل است که چیزها از موضع جوید | تمییز و ادب مجو تو از مست و خراب | |||||
شب گشت درین سینه چه سوز است عجب | میپندارم کاول روز است عجب | |||||
در دیدهی عشق مینگنجد شب و روز | این دیدهی عشق دیده دوز است عجب | |||||
علمی که ترا گره گشاید به طلب | زان پیش که از تو جان برآید به طلب | |||||
آن نیست که هست مینماید بگذار | آن هست که نیست مینماید به طلب | |||||
گر آب حیات خوشگواری ای خواب | امشب بر ما کار نداری ای خواب | |||||
گر با عدد موی سر تست امشب | یکسر نبری و سر نخاری ای خواب | |||||
گرم آمد عاشقانه و چست شتاب | برتافته روح او ز گلزار صواب | |||||
بر جملهی قاضیان دوانید امروز | در جستن آب زندگی قاضی کاب | |||||
گر میخواهی بقا و پیروز مخسب | از آتش عشق دوست میسوز مخسب | |||||
صد شب خفتی و حاصل آن دیدی | از بهر خدا امشب تا روز مخسب | |||||
مستند مجردان اسرار امشب | در پرده نشستهاند با یار امشب | |||||
ای هستی بیگانه از این ره برخیز | زحمت باشد بودن اغیار امشب | |||||
هستم به وصال دوست دلشاد امشب | وز غصهی هجر گشته آزاد امشب | |||||
با یار بچرخم و دل میگوید | یارب که کلید صبح گم باد امشب | |||||
یارب یارب به حق تسبیح رباب | کش در تسبیح صد سالست و جواب | |||||
یارب به دل کباب و چشم پرآب | جوشانتر از آنیم که در خم، شراب | |||||
یاری کن و یار باش ای یار مخسب | ای بلبل سرمست به گلزار مخسب | |||||
یاران غریب را نگهدار مخسب | امشب شب بخشش است زنهار مخسب | |||||
آب حیوان در آب و گل پیدا نیست | در مهر دلت مهر گسل پیدا نیست | |||||
چندین خجل از کیست خجل پیدا نیست | این راه بزن که ره به دل پیدا نیست | |||||
آری صنما بهانه خود کم بودت | تا خواب بیامد و ز ما بر بودت | |||||
خوش خسب که من تا به سحر خواهم گفت | فریاد ز نرگسان خواب آلودت | |||||
آسوده کسی که در کم و بیشی نیست | در بند توانگری و درویشی نیست | |||||
فارغ ز غم جهان و از خلق جهان | با خویشتنش بدرهی خویشی نیست | |||||
آمد بر من چو در کفم زر پنداشت | چون دید که زر نیست وفا را بگذاشت | |||||
از حلقهی گوش او چنین پندارم | کانجا که زر است گوش میباید داشت | |||||
آن آتش ساده که ترا خورد و بکاست | آن ساده به از دو صد نگار زیبا است | |||||
آن آتش شهوت که چو صاف و ساده است | بنگر چه نگاران که از آن آتش خاست | |||||
آن بت که جمال و زینت مجلس ماست | در مجلس ما نیست ندانیم کجاست | |||||
سرویست بلند و قامتی دارد راست | کز قامت او قیامت از ما برخاست | |||||
آن پیش روی که جان او پیش صف است | داند که تو بحری و جهان همچو کفست | |||||
بیدف و نیی، رقص کند عاشق تو | امشب چه کند که هر طرف نای و دفست |