دیوان شمس/عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش
ظاهر
عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش | خون انگوری نخورده باده شان هم خون خویش | |||||
هر کسی اندر جهان مجنون لیلی شدند | عارفان لیلی خویش و دم به دم مجنون خویش | |||||
ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این | بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش | |||||
گر تو فرعون منی از مصر تن بیرون کنی | در درون حالی ببینی موسی و هارون خویش | |||||
لنگری از گنج مادون بستهای بر پای جان | تا فروتر میروی هر روز با قارون خویش | |||||
یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق | گفتمش چونی جوابم داد بر قانون خویش | |||||
گفت بودم اندر این دریا غذای ماهیی | پس چو حرف نون خمیدم تا شدم ذاالنون خویش | |||||
زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر | چون ز چونی دم زند آن کس که شد بیچون خویش | |||||
باده غمگینان خورند و ما ز می خوش دلتریم | رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش | |||||
خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال | هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش | |||||
باده گلگونهست بر رخسار بیماران غم | ما خوش از رنگ خودیم و چهره گلگون خویش | |||||
من نیم موقوف نفخ صور همچون مردگان | هر زمانم عشق جانی میدهد ز افسون خویش | |||||
در بهشت استبرق سبزست و خلخال و حریر | عشق نقدم میدهد از اطلس و اکسون خویش | |||||
دی منجم گفت دیدم طالعی داری تو سعد | گفتمش آری ولیک از ماه روزافزون خویش | |||||
مه کی باشد با مه ما کز جمال و طالعش | نحس اکبر سعد اکبر گشت بر گردون خویش |