دیوان شمس/آن دلبر من آمد بر من
ظاهر
آن دلبرِ من آمد برِ من | زنده شد از او، بام و درِ من | |||||
گفتم قُنُقای، امشب تو مرا | ای فتنهی من؛ شور و شرِ من | |||||
گفتا بروم کاریست مهم | در شهر مرا، جان و سرِ من | |||||
گفتم بهخدا گر تو بروی | امشب نزیَد این پیکرِ من | |||||
آخر تو شبی رحمی نکنی | بر رنگ و رخِ همچون زرِ من | |||||
رحمی نکند چشمِ خوشِ تو | بر نوحه و این چشمِ ترِ من | |||||
بفشانَد گل گلزارِ رخت | بر اشکِ خوشِ چون کوثرِ من | |||||
گفتا چه کنم چون ریخت قضا | خونِ همه را در ساغرِ من | |||||
مریخیام و جز خون نبُوَد | در طالعِ من؛ در اخترِ من | |||||
عودی نشود مقبولِ خدا | تا درنرود در مجمرِ من | |||||
گفتم چو تو را قصد است بهجان | جز خون نبود نقل و خَورِ من | |||||
تو سرو و گلای؛ من سایهی تو | من کشتهی تو؛ تو حیدرِ من | |||||
گفتا نشود قربانیِ من | جز نادرهای، ای چاکرِ من | |||||
جرجیس رسد کو هر نفسی | نو کشته شود در کشورِ من | |||||
اسحاقِ نبی باید که بود | قربان شده بر خاکِ درِ من | |||||
من عشقام و چون ریزم ز تو خون | زنده کنمت در محشرِ من | |||||
هان تا نطپی در پنجهی من | هان تا نَرَمی از خنجرِ من | |||||
با مرگ مکن تو روی ترش | تا شکر کند از تو برِ من | |||||
میخند چو گل چون برکنَدَت | تا به سر شدت در شکرِ من | |||||
اسحاق، تویی؛ من والدِ تو | کی بشکنمت ای گوهرِ من | |||||
عشق است پدر عاشق رمه را | زاینده از او کرّ و فرِ من | |||||
این گفت و بشد چون باد صبا | شد اشکِ روان از منظرِ من | |||||
گفتم چه شود گر لطف کنی | آهسته روی، ای سرورِ من | |||||
اشتاب مکن، آهستهتَرَک | ای جان و جهان، ای صدپرِ من | |||||
کس هیچ ندید اِشتابِ مرا | این است تکِ کاهلترِ من | |||||
این چرخِ فلک گر جهد کند | هرگز نرسد در معبرِ من | |||||
گفتا که خمش کاین خنگِ فلک | لنگانه رود در محضرِ من | |||||
خامش که اگر خامش نکنی | در بیشه فتد این آذرِ من | |||||
باقیش مگو تا روزِ دگر | تا دل نپرد از مصدرِ من |