| | | | | | |
|
بیش ازین بی همدمی در خانه نتوانم نشست |
|
بر امید گنج در ویرانه نتوانم نشست |
|
|
در ازل چون با می و میخانه پیمان بستهام |
|
تا ابد بی باده و پیمانه نتوانم نشست |
|
|
ایکه افسونم دهی کز مار زلفش سر مپیچ |
|
بر سر آتش بدین افسانه نتوانم نشست |
|
|
مرغ جان را تا نسوزد ز آتش دل بال و پر |
|
پیش روی شمع چون پروانه نتوانم نشست |
|
|
در چنین دامی که نتوان داشت اومید خلاص |
|
روز و شب در آرزوی دانه نتوانم نشست |
|
|
منکه در زنجیرم از سودای زلف دلبران |
|
بی پریروئی چنین دیوانه نتوانم نشست |
|
|
آتش عشقش دلم را زنده میدارد چو شمع |
|
ورنه زینسان مرده دل در خانه نتوانم نشست |
|
|
یکنفس بیاشک میخواهم که بنشینم ولیک |
|
در میان بحر بی دردانه نتوانم نشست |
|
|
اهل دل گویند خواجو از سر جان برمخیز |
|
چون نخیرم زانکه بیجانانه نتوانم نشست |
|