۲۸/ یک چاه و دو چاله
روز تلفن کرد که ریپتون میخواهد ترا ببیند. رئیس انتشارات کنسرسیوم. که دوسه بار خانه گلستان دیده بودیمش. مردی بود فرانسوی و پلی تکنیک دیده که از شعر و نقاشی هم خبری داشت. معلوم بود که طرف اصلی میخواهد این کتابنویس درباره خارگ را ببیند و بشناسد و آخر قراری و از این حرفها و رفتم. در آمد که شنیدهایم مشغول کتابی درباره خارگ هستید؟ گفتم درست است. گفت دلتان نمیخواهد قرار و مداری بگذاریم و مثلاً کنتراتی؟ گفتم راستش این قلم تاکنون به سفارش کار نکرده. گذشته از اینکه معلوم نیست چه از آب در بیاید گفت پس چه کنیم؟ گفتم بسیار متشکر از آن سفر و آن امکانها که دادید برای مطالعه ولی بهتر است صبر کنیم تا کار بیعجله تمام بشود و بیاجبار یک وظیفه سفارشی. آن وقت اگر به دردتان خورد، مال شما؛ وگرنه مال خودم. ریپتون پسندید و خداحافظ شما. و این قضیه مال سال ۳۸ بود.
و این قضایا بود و بود و کار خارگ خوش خوشک پیش میرفت که گلستان یک روز در آمد که بر وفلان چک را از صندوق کنسرسیوم بگیر ایامی بود که او دکانش را تازه باز کرده بود؛ اما در حقیقت هنوز سفارشپذیر انحصاری کنسرسیوم بود معلوم بود که دارند پیش قسط میدهند. و معنی نداشت پیش قسطی گرفتن برای کاری که قراردادی برایش نوشته. نبود تا چار نرفتم دو سه بار دیگر تلفن کرد که باز طفره رفتم تا آخر در آمد که چکی است و نوشته شده و نمیشود برش گرداند و از این حرفها. و تو نگیری سوخت میشود. این استدلال کودکانه عاقبت از سوراخ احتیاج وارد این گوش شد و رفتم و چک