که در قبر کنی من بی سررشته نیستم هان. خجالت نداره بریم همینجا نزدیک رودخونه کنار درخت سرو یه گودال باندازه چمدون برات میکنم و میرم.
پیرمرد با چالاکی مخصوصی که من نمیتوانستم تصورش را بکنم از نشیمن خود پائین جست. من چمدان را برداشتم و دو نفری رفتیم کنار تنه درختی که پهلوی رودخانه خشکی بود او گفت:
«– همینجا خوبه.
و بی آنکه منتظر جواب من بشود با بیلچه و کلنگی که همراه داشت مشغول کندن شد. من چمدان را زمین گذاشتم و سرجای خودم مات ایستاده بودم. پیرمرد با پشت خمیده و چالاکی آدم کهنه کاری مشغول بود، در ضمن کند و کو چیزی شبیه کوزه لعابی پیدا کرد، آنرا در دستمال چرکی پیچید بلند شد و گفت:
«– اینم گودال هان، درس باندازه چمدونه، مو نمیزنه هان!
من دست کردم جیبم که مزدش را بدهم دوقران و یک عباسی بیشتر نداشتم. پیرمرد خنده خشک چندشانگیزی کرد و گفت:
«– نمیخواد، قابلی نداره، من خونتو بلدم هان