لو حاز فخرا مقام المرء فی وطن | ما جازت الشّمس یوما بیتها الأسدا |
بوزنگان گفتند پادشاه از کمال رأفت و فرط عاطفت بر ما که رعایای اوییم چندین تأکید در تمهید قواعد قبول این نصیحت میفرماید، ناچار تا عظیم مهمّی و وخیم جرمی از روزگار ظاهر نشده باشد چنین مبالغت نفرماید، امّا تا بیان حال این عزیمت معلوم ما نشود خفقان دلهای ما نخواهد آرمید و لا بد چون برین سرّ وقوفی افتد جز انقیاد امر و اجتناب از نهی او لازم نشمریم و بوفور شفقت و ظهور رحمت او امداد قوّت دل و نشاط حرکت زیادت شود. شاه بوزنگان گفت بدانید که من دیروز بر درختی شدم که مشرف بود بر کنار این شهر و در سرای پادشاه این شهر نظاره میکردم گوسفندی دیدم از آن پادشاهزاده این شهر که با دختری از خدمتکاران ایشان سر میزد[۱]، و علما گفتهاند از مجاورت متعادیان پرهیز کنید و نهی فرمودند، و من نمیخواهم که در اشارت علما عصیان کنم و کلمات ایشان را لغو انگارم. بوزنگان بیک بار تبسّم تعجّب فرا نمودند از قول او، و از سر تبرّم و تجهّم، بتحکّم و تهکّم، او را گفتند:
و ان لاح برق من لوی الجزع خافق | رجعت و جفن العین ملآن دافق |
تو چندین ساله مقتدی و پادشاه مایی و عاقلۀ قوم و صاحب سنّ و رأی و تجربت، آخر نگویی که از مناطحه و معادات گوسفند و کنیزک پادشاه بما چه رسد، پادشاه گفت اوّل هلاک شما، و این خود آسان و کوچکست که ابتدا بشما رود، و بعد از آن هلاک اهل این شهر و خرابی و کشته شدن. بوزنگان را ازین تقریر استبداع و استرجاع زیادت شد، گفتند ترا پیش ازین ما بدین صفت نیافتیم، چشم بد در تو کار کرد و غشاوتی در عقل تو پدید آمد، احتماء صادق فرماید تا اطبّا آریم و سوداء ترا علاج فرماییم تا با خویشتن آیی و از ملک بینصیب و محروم نگردی. شاه بوزنگان گفت حکما راست گفتهاند که: من عدم العقل لم یزده السّلطان عزّا و من عدم القناعة لم یزده المال غنی و من عدم الایمان لم یزده الرّوایة فقها، معنی آنست که هرکه ذلیل باشد ببیخردی پادشاه وقت و خسرو روزگار او را عزیز نتواند کرد و هرکه خرسندی و قناعت ندارد مال او را توانگر نگرداند و هرکه ایمان ندارد کثرت روایت او را فقیه نکند،
- ↑ کذا فی جمیع النسخ، ظاهراً: سرو میزد