تا اصفهبد با اصحاب خويش[۱]] با قلل كوهها شدند و بسنگ و تير لشكر اسلام را هزيمت كردند و براهى ديگر آمده و سرباز گرفته و پانزده هزار مرد را شهيد گردانيده و چند نفر از خويشان يزيد هلاك شده بودند، و همچنين بلشكرگاه يزيد رسيده و خيمهها سوخته و غارت كرده، و چون ازين فارغ شدند در حال اصفهبد مسرعى بگرگان دوانيد پيش نهابدۀ صوليّه كه ما [اصحاب[۲]] يزيد مهلّب را كشتيم و لشكر او شكسته بايد كه ضريس را با آن جماعت كه بگرگاناند هلاك فرمايد، و مال و چهار پاى ايشان ترا بخشيديم، نهابده چنانكه فرمان اصفهبد بود بشبيخون بسر آن جماعت آمدند و تا آخر ايشان جمله را كشته و از آن جماعت پنجاه مرد بنو أعمام يزيد بودند، و اصفهبد بفرمود تا از سارى بتميشه دار انجن كنند چنانكه سوار نتوان گذشت، و شارع نيست گردانند، و بر يزيد چيرگى يافت و دلير شد، اين جمله حالها چون يزيد بدانست انديشه كرد و خائف گشت و تدبير خلاص و طريق حيلت جز آن نديد كه حيّان النّبطى گفتند مردى مولى مصقلة بن هبيرة، و اصل او از ديلم و بحكم آنكه أبكم بود نبطى گفتند، او را بخواند و گفت يا ابا يعمر من با تو بخراسان بد كردم و مال تو باز گرفتم و عزم كشتن فرمودم، اين ساعت بتو حاجتى دارم زنهار تا آن در خاطر نيارى و غدر و خداع كه اسلام آنرا قيد فرمود پيش نگيرى، گفت ايّها الأمير چون تو چندين لطف و تشريف روا داشتى مرا اثر كراهيت نماند و حاش للّه [كه] حرمت اسلام و جانب مسلمانى فروگذارم و مجوس را برگزينم، يزيد گفت خبر گرگان چنين رسيد و اينجا راه ما فروگرفتند و دو سال گذشت تا بدين غزو و جهاد مشغوليم، يك بدست زمين ما را مسلّم نميشود و مردم ما ستوه آمدند، كسى مسلمانى قبول نميكند، طريقى انديش و چارۀ ساز كه بسلامت ازين ولايت بيرون شويم و مكافات اهل گرگان بديشان رسانيم و بنوبت ديگر تدارك اين كار خود فرماييم، حيّان النّبطى گفت اين گبر حال را خيره شده است اگر سخن من نشنود و گويد دو سال است تا ولايت من خراب ميكنند و مال و چارپاى تاراج داده