مدّت مقام و مكث او دراز شد خبر واقعۀ يزدگرد و غدر ماهوى سورى بدو رسيد، فردوسى را معجز است در نظم سخن شاهنامه:
بپرگار تنگ و ميان دو گوى | چه گويم كه جز خامشى نيست روى | |||||
نه روز بزرگى نه روز نياز | نماند همى بر كس اين بر دراز | |||||
زمانه زمانيست چون بنگرى | بدين مايه با او مكن داورى | |||||
تو از آفريدون فزونتر نۀ | چو پرويز با تخت و افسر نۀ | |||||
بژرفى نگه كن كه با يزدگرد | چه كرد اين برافراخته هفت گرد |
[چنين آوردهاند كه چون يزدگرد از سپاه اسلام منهزم شد بخراسان آمد، او را سه پسر بود، كيخسرو و هرمزد و شاه غازى [كذا]، هر سه را بجانب طبرستان فرستاد و آن مواضع را در ميان ايشان تقسيم كرد و چون خبر آمدن يزد جرد بماهوى سورى رسيد لشكر عظيم جمع ساخته بر سر او آمد با آنكه او گماشته و نايب او بود در خراسان، القصّه يزدجرد شكست يافته و منهزم شده خود را در آسيا كهنۀ انداخته متوارى بود، از قضا شخصى ازين مطّلع شده خبر بماهوى سورى رسانيد، در ساعت كس فرستاده او را بقتل آورد و چون ماهوى سورى از سپاه عرب منهزم شد پناه بجانب خاقان داد، او را قتل فرمود كه او با ولى نعمت خود كيد كرده، او را بسزا و جزا رسانيد[۱]].
امّا باو سر بتراشيد و مجاور بكوسان بآتشگاه بنشست، تركان جملۀ خراسان و طبرستان خراب كردند و از جانب عراق لشكر عمر با امام حسن بن على عليهما السّلام و عبد اللّه بن عمر الخطّاب و حذيفة اليمانى و قثم بن عبّاس با مالك اشتر نخعى بآمل آمدند و هنوز معسكر ايشان باقى است، مالكه دشت ميگويند، اهل طبرستان از زحمت و صدمه ستوه شدند و اتّفاق كرده كه اوّل ما را پادشاهى بزرگ قدر بايد تا همه منقاد او شويم و از خدمت او عيب و عار نداريم، گفتند جز باو اين كار را نشايد، پيش او رفتند و ماجراى او را گفته، بعد الحاح بسيار بدان شرط قبول كرد كه مردان ولايت و زنان ببندگى او را خطّ دهند و حكم بر اموال ايشان و دماء نافذ باشد، بدين عهد
- ↑ قسمت بين دو قلاب را فقط ب زياد دارد و در ساير نسخ آن نيست.