این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
چو بسپرد دختر بدآن پهلوان | همه شاد گشتند پیر وجوان | |||||
بشادی همه جان بر افشاندند | بر آن پهلوان آفرین خواندند | |||||
که این ماه نو بر تو فرخنده باد | سر بدسگالان تو کنده باد | |||||
چو انباز وی گشت با او براز | ببود آن شب تیرهٔ دیر باز | |||||
چو خورشید روشن زچرخ بلند | همی خواست افگند مشکین کمند | ۱۲۰ | ||||
ببازوی رستم یکی مهره بود | که آن مهره اندر جهان شهره بود | |||||
بدو داد وگفتش که این را بدار | گرت دختری آید از روزگار | |||||
بگیر وبگیسوی او بر بدوز | بنیک اختر وفال گیتی فروز | |||||
ورایدون که آید زاختر پسر | ببندش ببازو بسان پدر | |||||
ببلای سام نریمان بود | بمردی وخوی کریمان بود | ۱۲۵ | ||||
فرود آر از ابر پرّان عقاب | نتابد بتندی برو آفتاب | |||||
همی بود آنشب بر ماهروی | همیگفت هرگونهٔ گفتگوی | |||||
چو رخشنده خورشید شد بر سپهر | بیآراست روی زمینرا بمهر | |||||
بپدرود کردن گرفتش ببر | بسی بوسه دادش بچشم وبسر | |||||
پری چهره گریان ازو باز گشت | ابا انده ودرد انباز گشت | ۱۱۳۰ | ||||
بر رستم آمد گرانمایه شاه | بپرسیدش از خواب وآرامگاه | |||||
چو این گشته شد مژده دادش زرخش | بدو شادمان شد دل تاج بخش | |||||
بیآمد بمالید وزین بر نهاد | زیزدان نیکی دهش کرد یاد | |||||
بیآمد سوی شهر ایران چو باد | وزین داستان کرد بسیار یاد | |||||
وز آنجه سوی زابلستان کشید | کسی را نگفت آنچه دید وشنید | ۱۳۵ |
زادن سهراب از مادرش تهمینه
چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه | یکی کودک آمد چو تابنده ماه | |||||
تو گفتی گو پیلتن رستم است | وگر سام شیر است وگر نیرمست |
۴۲