این برگ همسنجی شدهاست.
فرو جست رستم و بوسید تخت | بسیچ گذر کرد وبر بست رخت | |||||
خروش تبیره بر آمد زشهر | زشادی بهر کس رسانید بهر | |||||
ببستند آذین وبانگ درای | بغرّید و کوس و همین کرّنای | |||||
بشد رستم زال وبنشست شاه | جهان کرد روشن به آئین وراه | |||||
زمینرا ببخشید بر مهتران | چو باز آمد از شهر مازندران | ۹۸۰ | ||||
بدادش بطوس آنگه اسپهبدی | بدو گفت از ایران بگردان بدی | |||||
پس آنگه سپاهان بگودرز داد | ورا گاه وفرمان آن مرز داد | |||||
وز آنپس بشادی ومی دست برد | جهانرا نمود او بسی دستبرد | |||||
بزد گردن غم بشمشیر داد | نیآمد همی بر دل از مرگ یاد | |||||
زمین گشت پر سبزه وآب و نم | شد آراسته همچو باغ ارم | ۹۸۵ | ||||
توانگر شد از داد واز ایمنی | زبد بست بد دست آهرمنی | |||||
بگیتی خبر شد که کاؤس شاه | زمازندران بستد آن تاج و گاه | |||||
بماندند یکسر همه در شکفت | که کاؤس گاه بزرگی گرفت | |||||
همه پاک با هدیه وبا نثار | کشیدند صف بر در شهریار | |||||
جهان چون بهشتی شد آراسته | پر از داد وآگنده از خواسته | ۹۹۰ | ||||
شنیدی همه جنگ مازندران | کنون گوش کن رزم هاماوران |
۲۸۵