میکرده! گیرم پیرهمیمون شما به تنهائی سه تا زن دﺍشته، در صورتیکه ما سه نفر هر کدﺍم بیش ﺍز یک زن نخوﺍهیم دﺍشت. – باور بکنید باید قدری هم میان زندهها زندگی کرد ﺍما قبلاً بشما میگویم خورشید خانم که ﺍز همه کوچکتر ﺍست مال من خوﺍهد بود.
وﺍرنر ناگهان متفکر: «خورشید خانم؟»
گورست: «بله، خورشید خانم. دختر بلندباﻻئی ﺍست که چشمهای تابدﺍر، صورت گرد و موهای سیاه دﺍرد. ﺍز ﺁن خوشگلهای شرقی ﺍست. میدﺍنید اول ﺍو مرﺍ پسندیده و برﺍیم کاغذ فرستاده (رویش رﺍ به فریمن کرد) یادت هست روز یکشنبه ﺁن زنی که در برم دلک بمن ﺍشاره میکرد؟
وﺍرنر: «چه تصادفات غریبی! زن ﺁخر سیمویه هم ﺍسمش خورشید بود.»
گورست: «من گمان میکردم که شوخی میکنید، ﺍما حاﻻ میبینم که ﺍین افسانه بکلی فکر شما رﺍ سخت بخود مشغول کرده. ﺁیا حقیقةً تصور میکنید که ﺍسکلت جان میگیرد و سرگذشت ﺁن دنیای خودش رﺍ برﺍی ما نقل میکند؟ در ﺍینصورت رومان مضحکی خوﺍهد شد. اما هنوز بروز رستاخیز خیلی مانده. پس ﺍگر جوﺍهرﺍتش رﺍ بردﺍریم به ﺍحتیاط نزدیکتر ﺍست. ﺁنوقت بعد ﺍمتحان بکنید که مرده زنده میشود یا نه!»
وﺍرنر با لحن جدی: «دست به ترکیب مومیائی نباید زد.»
گورست: «پس ﺍقلا خلع سلاحش بکنیم و قدﺍرهاش رﺍ