بالاخره رفتیم بخانهاش. تا صبح در اطاق او بودم. فردایش با خانوادهٔ مهندس روسی و زن و بچهاش بقصد گردش در کوهها حرکت کردیم، سه روز گردش ما طول کشید در کوه «سه ستون» که قلهٔ آن بشکل سه شقه درآمده بود رفتیم و در جنگل نزدیک آنجا چادر زدیم و آتش کردیم. در این محل مثل یک دنیای دور و گمشده دور از مردم و هیاهوی آنها بودیم. خوراکهای خوب میخوردیم و مشروب خوب مینوشیدیم و از لای شاخهٔ درختها ستارهها را تماشا میکردیم. نسیم ملایم و جانبخشی میوزید. کاتیا شروع بخواندن کرد، آواز «کشتیبانان ولگا» و «استنکارازین» را با صدای افسونگری میخواند و مهندس روسی با صدای بم باو جواب میداد. صدای کاتیا مثل زنگهای کلیسا در گوشم صدا میکرد من بجای خودم مانده بودم، اولینبار بود که این آواز آسمانی را میشنیدم. از شدت کیف و لذت بخود میلرزیدم و حس میکردم که بدون کاتیا نمیتوانستم زندگی بکنم.
«این شب تأثیری در زندگی من گذاشت، تلخی گوارائی حس کردم که حاضر بودم همان ساعت زندگی من قطع بشود و اگر مرده بودم تا ابد روح من شاد بود. بالاخره برگشتیم هرگز فراموشم نمیشود، صبح که بیدار شدم، کاتیا سماور را آتش کرده بود برایم چائی میریخت که در باز شد و عارف وارد شد. من سر جایم خشکم زد، او هیچ نگفت فقط نگاهی به کاتیا