اما ساختمان او با حالت اندوه و گرفتگی که در چشمهایش دیده میشد متناقض بنظر میآمد. تقریباً در حدود چهل سال یا بیشتر از سنش میگذشت. ولی رویهم رفته جوانتر نمود میکرد. همیشه جدی و آرام بود مثل اینکه زندگی بیدغدغهای را طی کرده و جای زخمی گوشهٔ چشم راست او دیده میشد که من گمان میکردم بواسطهٔ شغل مهندسی و راهسازی در اثر انفجار سنگ یا کوه گوشهٔ چشم او زخم برداشته است.
او علاقهٔ مخصوصی نسبت به ادبیات ظاهر میکرد و بقول خودش یک حالت یا شخصیت دوگانه در او وجود داشت، که روزها مبدل به مهندسی میشد و سر و کارش با فورمولهای ریاضی بود و شبها شاعر میشد و یا بوسیلهٔ بازی شطرنج وقت خود را میگذرانید.
یکشب من تنها سر میز نشسته بودم، دیدم مهندس اتریشی آمد اجازه خواست و سر میز من نشست، از قضا درین شب تنها ماندیم و از رفقا کسی بسراغمان نیامد، مدتی بموسیقی گوش کردیم بیآنکه حرفی بین ما رد و بدل بشود. ناگهان ارکستر «استنکارازین» یک آواز روسی معروف را شروع کرد. در اینوقت من یک حالت درد آمیخته با کیف در چشمها و صورت او دیدم. مثل اینکه او هم باین نکته برخورد و یا احتیاج بدرددل پیدا کرد. بحالت بیاعتنا گفت: «میدانید، من یک یادگار فراموش نشدنی با این موزیک دارم. یادگاری که مربوط