میکرد. هر هفته که به سرکشی دهات اطراف آباده میرفت مجید را بعنوان منشی مخصوص همراه خودش میبرد. در خانه از غلامرضا ایرادات بنیاسرائیلی نمیگرفت. وسواس تمیزی از سرش افتاده بود و در هر گیلاسی آب میخورد. بنظر میآمد که شریف دوباره با زندگی آشتی کرده. غذا را با اشتها میخورد، چشمهایش برق افتاده بود. زیرا زندگی گمشدهٔ خود را از نو بدست آورده بود، آنهم در موقعیکه زندگی او را محکوم کرده بود!
شبها مجید لاابالیانه و بیتکلیف میآمد دم بساط فور مینشست، با شریف تختهنرد میزد یا صحبتهای دریوری میکرد، و همیشه پیش از اینکه برود بخوابد شریف پیشانی او را پدرانه میبوسید. یک نوع حالت پر کیف، یک جور عشق عمیق و مجهول در زندگی یکنواخت، ساکت، تنها و سرد شریف پیدا شده بود که ظاهراً هیچ ربطی با عوالم شهوانی نداشت، یکجور اطمینان، بیطرفی، سیری و استغنای طبع در خودش حس میکرد و در عین حال احساس پرستش مبهم و فداکاری پدرانهای نسبت بمجید آشکار مینمود. او وظیفهٔ خودش میدانست که از مجید سرپرستی بکند، مواظب اخلاق و رفتارش باشد. آیا مجید جای بچهٔ خود او نبود! آیا ممکن بود که شریف بچهٔ خودش را تا این اندازه دوست داشته باشد؟
***************
یکروز گرم تابستانی که آسمان از ابرهای تیره پوشیده