چند بار دیگر هم محسن با شریف به استخر بهجتآباد آمد و شنا کرد، اما مانعی در دوستی آنها تولید گردیده بود، فاصلهای بین آنها پیدا شده بود.
بعد از امتحانات محسن عروسی کرد. ازین سرونه ببعد میان دو رفیق جدائی افتاد و به ندرت یکدیگر را میدیدند... ابتدا شریف از محسن متنفر شد، ولی از آنچه رفیقش را سرزنش میکرد بسر خودش آمد. چون در همین اوان مسافرتی بعنوان دیدار خویشانش به آباده کرد. در آنجا اقوامش دور او را گرفتند و وادار شد دختر خالهاش را بگیرد. یعنی با در نظر گرفتن الحاق املاک شریف باملاک عفت که از پدرش ارث برده بود، و ازینقرار املاک پدرش که در سورمک نزدیک گنبد بهرام واقع شده بود به املاک زنش متصل میشد. اما شریف بهیچوجه کلهٔ محاسبه و برآوردهای اقتصادی را نداشت. بالاخره مراسم عقد با سرعت مخصوصی انجام گرفت. همینکه شریف را با عروس دست بدست دادند و در اطاق تنها ماندند، عفت شروع بخنده کرد، یکجور خندهٔ تمامنشدنی و مسخرهآمیز بود که تمام رگهای شریف را خرد کرد. شریف ساکت کنار اطاق نشسته بود و جزئیات صورت زنش را با صورت مادرزنش مقایسه میکرد، چون دختر و مادر شباهت تامی با یکدیگر داشتند و حس میکرد همینکه زنش پا بسن میگذاشت، بهیچ وسیلهای جلو زشتی او را نمیتوانست بگیرد تا موقعیکه نسخهٔ دوم مادرش