باو معرفی شده بودم، و رندان بطعنه اسمش را «دنژوان» گذاشته بودند.
از این جوانهای مکش مرگ مای معمولی و تازه بدوران رسیده اداری بود. لباسش خاکستری، شلوار چارلستون گشاد مد شش سال قبل پوشیده بود. سرش غرق برییانتین بود و یک انگشتر الماس بدلی بدستش که ناخنهای مانیکور شده داشت برق میزد. بعد از اظهار مرحمت گفت که: «سه روز است در کرج مانده و خیال دارد امشب به تهران برگردد.» قدری یواشتر گفت: «برای خاطر یک دختر ارمنی اینجا آمده بودم، امروز صبح رفت!»
در اینوقت حسن و خانمش مثل طاوس مست از اتاق خارج شدند. من ناچار، دنژوان را به آنها معرفی کردم. بعد با هم رفتیم در اتاق دور میز نشستیم. حسن و خانمش ظاهراً از این مسافرت راضی و خشنود بودند. خانم روی دوش حسن میزد و میگفت: «ما اصلن یهجور سمپاتی بهم داریم. همچنین نیس؟ راسی برای شما نگفتم، یه برادر دارم مثل سیبی که با حسن نصب کرده باشن. اما از وختیکه زن گرفت از چشمم افتاد! نمیدونین چه آفتیرو گرفته، من بالاخره مجبور شدم خونهام رو جدا بکنم. صمیمیت و اخلاق خوب رو من خیلی دوس دارم.. قربون یکجو اخلاق خوب!»
گیلاسهای خودمان را بسلامتی خانم بلند کردیم. دنژوان پا شد رفت از اطاق خودش یک گرامافون با چند صفحه آورد و