ﺍز شدت ترس بلرزه ﺍفتاد چون نه رﺍه پس دﺍشت و نه رﺍه پیش. – وﺍسیلیچ دنبالهٔ ساز خود رﺍ قطع کرد، چند ثانیه در چشمهای یکدیگر نگاه کردند. – نگاههای مخصوصی بود، چون نگاههای دزدکی که وﺍسیلیچ درکافه باو میکرد و هاسمیک همیشه تصور مینمود ﺍتفاقی ﺍست، درین لحظه معنی مخصوصی بخود گرفت.
وﺍسیلیچ ویلون رﺍ با ﺍحتیاط روی تختخوﺍب گذﺍشت و به هاسمیک تعظیم کرد. – یک تعظیم دستپاچه و ناشی بود. بعد گفت: « – بفرمائید... خوﺍهش میکنم بفرمائید توی ﺍطاق!» مثل ﺍینکه لغت دیگری برﺍی تعارف پیدﺍ نکرد. با حرکت دست و کرنش دعوت خود رﺍ تکمیل نمود. هاسمیک بیآنکه ﺍز خودش بپرسد چرا آمده: بدون اراده با قدمهای ﺁهسته وﺍرد ﺍطاق شد و روی صندلی رﺍحتی کنار در نشست. نگاهی به ﺍطرﺍف اندﺍخت سورن ﺁنجا نبود. وﺍسیلیچ در رﺍ بست.
اطاق سرد محقر و ﺍثاثیهٔ ﺁنجا مرکب بود از: یک تختخواب درهم و برهم که ملافهٔ قلمکار ﺁن مدتها میگذشت که عوض نشده بود. دو صندلی مندرس، یک میز کهنه که رویش کاغذ، نت موسیقی، پوست سیب، کلوفان، خاکستر پیپ و عکس مردی با موهای پریشان که گویا مصنف موسیقی بود همهٔ ﺍینها درهم و برهم دیده میشد. یک چرﺍغ ﺍلکلی دود زده و دو بطری هم در طاقچه بود. عکس رنگپریدهٔ زنی نیز بدیوﺍر ﺍطاق دیده میشد. زمین ﺍز زیلوی خاکآلودی مفروش بود و ﺍز همهٔ ﺍطاق و صاحبش که روی لباس سیاه ﺍو ﺍز کثرت ﺍستعمال برق ﺍفتاده بود، بوی