بود. – اطراف خودش رﺍ نگاه کرد، به پنجرهٔ ﺍطاق وﺍسیلیچ نزدیک شد. بنظرش آمد که سایهٔ یکنفر رﺍ در ﺍطاق تشخیص داد. اما این سایه ﺁنقدر محو بود! بدقت گوش دﺍد – نه. صدﺍی حرف شنیده نمیشد، شاید میخوﺍست بیرون بیاید خودش رﺍ کنار کشید. احتیاط او بیمورد بود، چون صدﺍی ویلون از سر نو بلند شد. صدﺍی جسته و گریخته و نامرتب ﺁنهم مقام مفصلی که بگوشش ﺁشنا بود میآمد. آیا سورن بود که ویلون میزد یا ﺍستادش؟ ﺁیا نیامده؟ چرﺍ نیامده؟ شاید ناخوش ﺍست یا ﺍتفاقی ﺍفتاده ﺍست؟ – ﺍگر ممکن بود یکنفر رﺍ پیدﺍ کند که بتوﺍند برود و به بهانهای در ﺍطاق نگاه بکند و خبرش رﺍ برﺍی ﺍو بیاورد! چرﺍ خودش نمیتوﺍنست ﺍین کار رﺍ بکند ﺁیا بهتر ﺍز ﺍنتظار در کوچه نبود؟
هاسمیک با ﺍحتیاط نزدیک در پانسیون شد! نگاهی کرد، یک دﺍﻻن دراز تاریک دیده میشد و ﺍز درز در ﺍطاق وﺍسیلیچ که خوب کیپ نشده بود یک خط قائم ﺍز باﻻ به پائین روشن بود. اگر میتوﺍنست نگاهی دزدکی در ﺍطاق بیندازد و اقلا مطمئن بشود! در ﺍینوقت صدﺍی پائی در حیاط پانسیون شنیده شد. دوباره خودش رﺍ کنار کشید. به ﺍطرﺍف نگاه کرد کسی دیده نمیشد. جلو چرﺍغ بساعت نگاه کرد – یعنی چه؟ هفت و بیست دقیقه. – چه دقیقههای طوﻻنی! او تا حاﻻ نمیدﺍنست که ساعت باین کندی حرکت میکند. آیا میتوﺍنست ﺍین شک و دلهره رﺍ ده دقیقهٔ دیگر، نیمساعت دیگر متحمل شود؟ برفرض