این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
آنرا که بصحرای علل تاختهاند | بی او همه کارها بپرداختهاند | |||||
امروز بهانهٔ در انداختهاند | فردا همه آن بود که درساختهاند |
خورشید بگل نهفت می نتوانم | و اسرار زمانه گفت می نتوانم | |||||
از بهر تفکّرم برآورد خرد | دُرّی که ز بیم سفت می نتوانم |
رفتم که در این منزل بیداد بدن | در دست نخواهد بجز از باد بدن | |||||
آنرا باید بمرگ من شاد بدن | کز دست اجل تواند آزاد بدن |
چون روزی و عمر بیش و کم نتوان کرد | دل را بچنین غصّه دژم نتوان کرد | |||||
کار من و تو چنانکه رای من و تُست | از موم بدست خویش هم نتوان کرد |
۴۲