برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۴۷

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

خود نروی از برای تو بسی خوشتر است تو از بیماری بر خاستۀ بیم آن دارم که در میان باران تو یکی پر گو باشد که از پر گفتن ترا بازارد بهتر اینست که بنزد باران من آئی و صحبت ایشان را غنیمت شماری و از لطایف ایشان فرح یابی که شاعر گفته

هر وقت خوش که دست دهد مفتنم شمار

کس را وقوف نیست که انجام کار چیست

پس من از غایت خشم خندیدم و گفتم تو کار من بانجام رسان تا من بروم و تو نیز زودتر رو که پاران تو چشم براهند گفت قصد من اینست که تو با یاران من معاشرت کنی که اگر بیک بار ایشان را ببینی دیگر ترکشان نتوانی گفت گفتم مرا فرض است که یکروز یاران ترا دعوت کنم ولی امروز پیش یاران خود بایدم رفت گفت اکنون که قصد تو اینست صبر کن تا من این خوردنیها را که تو احسان کردۀ بخانه برم تا یاران من بخورند و من خود به پیش تو باز آمده بهر جا که خواهی رفت با تو بیایم گفتم تو بنزد یاران خود رو و با هم به صحبت مشغول شوید مرا نیز بگذار که پیش یاران خود روم گفت من نخواهم گذاشت که تو تنها روی تو در همه جا از بآخرد مردی ناچاری و از منفرزانه تر کس نخواهی یافت گفتم جایی که من میروم دیگری نتواند آمد گفت گمان دارم که با زنی و عده اندر میان دارید و گرنه من از همه کس سزاوار ترم که با تو بیایم و مرا بیم از آنست که پیش زنی بروی که نامناسب باشد و در آنجا کشته شوی این شهر عجیب بغداد است بسی فتنه اندر زیر سر دارد همه کسی نتواند که درین شهر همه کار کند خاصه در این روز من گفتم ای شیخ بدفال این سخنان چیست که با من همی گوئی چون خشم زیاد من بدید زمانی سخن نگفت و تمامت سر من بتراشید آنگاه گفتم خوردنیها بردار و بنزد یاران خود شو من بانتظار تو نشسته ام تا باز گردی و بوعده گاه رویم گفت تو مرا فریب دهی و همی خواهی که تنها رفته خویشتن بهلاکت بیندازی پس سوگندم داد که از اینجا بر مخیز تا من بازگشته با تو بیایم و از انجام کار تو آگه شوم گفتم آری نشسته ام ولی دیر مکن آنگاه خوردنی و شراب و عود بر داشته از پیش من بیرون رفت و آنها را بجمال داده بخانۀ خود فرستاد و خود پنهانی ایستاده بود پس من برخاسته تنها روان شدم و بعجله رفته بخانه قاضی رسیدم همانا این دلاک در دنبال من بوده و من از وی آگاهی نداشتم چون دیدم که در خانه قاضی باز است بخانه اندر شدم در آن حالت قاضی از مسجد بخانه باز آمد و در خانه را فرو بستند و این شیطان قلتبان بمیان ساحت اندر بوده است قضا را از کنیزکان قاضی گناهی سرزده بود و قاضی به گوشمال او برخاسته تازیانه بر او زد فریاد از كنيزك بلند شد این دلاک را گمان اینکه مرا همی زنند و فریاد من است که بلند همی شود آنگاه فریاد بر آورد و جامه های خود بدرید و در خانه بگشود و در برابر در ایستاده خاک برسر کنان از مردم داد رسی میکرد و میگفت الغیاث که خواجه من بخانه قاضی کشته شد پس از آن بسوی رفته خانگیان مرا خبر داد و خود پیش افتاده غلامان و خانگیان من بدنبال او مردم محله بدنبال ایشان بیامدند و فریاد وا سیداه وا قتیلاه بآسمان بر میشد و بدینسان همیآمدند تا بدر خانه قاضی گرد آمدند قاضی هراسان بدرآمده چون گروه گروه مردم را در آنجا یافت بحیرت اندر شد و سبب باز پرسید غلامان من گفتند ای قاضی تو خواجۀ ما را کشته ای قاضی پرسید که آیا خواجۀ شما کیست و بچه گناه من او را کشته ام غریو از مردم برخاست چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سی ام برآمد

گفت اى ملك جوان بخت قاضی بغلامان من گفت که خواجۀ شما را بچه گناه کشته ام و این دلاک از بهر چه در میان شما ایستاده و جامۀ خود چرا دریده است دلاک گفت تو خواجه ما را در همین ساعت با تازیانه میزدی که من فریاد او را شنیدم قاضی گفت چه گناه کرده بود و بخانه منش که آورد و چه قصد داشت دلاك گفت سخن دراز میکنی و همی خواهی که خون خواجه بپوشانی من چگونگی را نیک میدانم دختر تو عاشق او و او عاشق دختر تست چون او بخانۀ تو آمده بغلامان فرمودی که او را بزنند اکنون در میان ما و تو یا حکم از خلیفه باید و یا خواجه ما بدرآور و مگذار که ما بخانه تو اندر آئیم و او را بدر آوریم قاضی چون این سخن بشنید از مردم شرمسار شد و بادلاک گفت اگر سخن تو راست است خود بخانه در آی و او را بدر آور در حال همین دلاك بشتابید و بخانه اندر شد من گریختن نتوانستم و در آن غرفه ای که بودم صندوقی یافتم در صندوق پنهان شدم دلاک بهیچ سو نرفت مگر بغرفه که من بودم بیامد چون بغرفه اندر شد بچپ و راست نگاه کرد بجز صندوق چیزی نیافت در حال صندوق را بدوش گرفت مرا هوش از سر بدر شد ناچار صندوق را گشوده خویشتن بزمین انداختم و پای من بشکست با پای شکسته همیدویدم چون بدر خانه رسیدم گروه گروه مردم آنجا بودند من از بیم جان و شرمساری مردم زر از جیب در آورده باشیدم و مردم را بآن زرها مشغول کرده خود در کوچه های بغداد میدویدم و بهر جا که میرفتم این دلاک در دنبال من روان بود و فریاد همیزد که خواجۀ مرا میخواستند بکشند منت خدایرا که بر ایشان ظفر یافتم و خواجه را از دست ایشان خلاص کردم و با من گفت ای خواجه بسی شتاب داشتی و این محنتها بر تو از سوء تدبیر نور سید اگر خدای نخواسته من با تو نبودم و این ورطه خلاصت نمیکردم ای بسا بود که راه خلاص نیابی و بانجام کار هلاک شوی تو از خدا بطلب که مرا زنده گذارد تا همواره ترا از چنین ورطه ها برهانم سوء تدبیر تو مرا کشت تو همیخواستی که که تنها بروی ولی در این کار ها عتاب نکنم و عذر تو بپذیرم که تجربت نداری و عجول و کم خردی من با او گفتم آنچه با من کردی بس نبود که در دنبال من افتادی او هیچ با من نگفت و در کوچه و بازار در پی من همی دوید چون دیدم که مر اخلاصی ازو ممکن نیست بخداوند دکانی پناه بردم، خداوند دکان او را از من دور کرد من در مخزن دکان ملول نشسته با خود گفتم این دلاک از من جدا نخواهد شد و مرا خلاصی ازو محال است در حال گواهان حاضر آورده وصیت بگذاردم و مال به پیوندان بخش کرده و کهتران را بمهتران سپردم خانه وضیاع و عقار بفروختم و از بغداد بدر آمدم که ازین قلتبان خلاص شوم دیر گاهی درین شهر نهر بودم امروز که که بدینجا مهمان آمدم این احمق را را دیدم که در صدر مجلس نشسته دیگر بدین مكان نتوانم نشست و خاطرم خرسند نخواهد بود و بدیدار این شکیبا نتوانم شد که بای مرا شکسته و از کردار زشت خود خاطر