برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۴۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

بمخزنی برد و صندوق بزرگی را که در آن مخزن بود بگشود نظر کردم دیدم که پر از دستارچه هائیست که من برده بودم گفت هر دستارچه که با پنجاه دینار بمن داده ای من در این صندوق گذاشته ام اکنون مال خود بگیر، که در نزد من عزیزتر از جانی از آنکه مال خود بر من صرف کرده ای و دست خود در راه من داده ای اگر من جان بر تو نثار کنم پاداش تو نخواهد بود پس از آن تمامت مال خود را از زرینه و املاک در ورقه ای نوشته بمن داد و آنشب را بسبب حادثه ای که بمن رو داده بود با حزن و اندوه بروز آورد و چون بامداد شد رنجور گشت و روز بروز رنجوریش فزونتر می‌شد تا اینکه ماهی نگذشت که آن یار مهربان درگذشت من هفت روز در عزای او بنشستم و بر تربت او بقعه ای ساختم و مالی بسیار در خیرات او صرف کردم پس از آن دست بمال او بنهادم و انبار کنجد که بتو فروختم یکی از انبارهای او بود و تاکنون انبارهای او همی فروختم الحال تمنای من از تو اینست که قیمت کنجد بهدیه از من قبول کنی و سبب غذا خوردن من با دست چپ همین بود و مرا تمنای دیگر از تو اینست که با من بشهر بغداد سفر کنی من تمنای او بپذیرفتم و ماهی مهلت خواستم پس از آن بضاعت خود فروخته متاع گرفتم و با آن جوان بسوی همین شهر سفر کردم آن جوان بضاعت خود فروخته متاع دیگر خرید و بمصر بازگشت مرا آبشخور درین شهر نگاه داشت تا این که اینحادثه روی داد ملک گفت این حکایت خوشتر از حکایت احدب نیست ناچار هر چهار تن را بکشم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب بیست و هفتم برآمد

گفت ای ملک جوان بخت چون پادشاه گفت همه شما را بکشم مباشر زمین بوسه داد و گفت ایملک جواز ده تا حکایتی گویم اگر خوشتر از حکایت احدب باشد از کشتن ما در گذر ملک جواز داد

حکایت مباشر

مباشر گفت ایملک دوش با جماعتی از قاریان در مجلس ختم بودم چون قاریان تلاوت کردند خوان گسترده شد خوردنی بیاوردند ظرفی زرباچه نیز درخوان بود یکی از آن جماعت از خوان دور نشست و سوگند یاد کرد که از آن زرماچه نخورد و گفت آنچه از او بمن رفته بس است و این بیت برخواند

گر هست احتراز از آنم شگفت نیست

آری ز مارچوبه گریزد گزیده مار

چون ما از خوردن فارغ شدیم سبب نفرت او باز پرسیدیم گفت من زرباچه نخورم مگر اینکه چهل بار با اشنان و چهل بار با سدر و چهل بار با صابون دست خود را بشویم در حال میزبان با خادمان گفت که صابون و اشنان و سدر حاضر آوردند و آن مرد بدانسان که گفته بود دست بشست آنگاه پیش آمد و مانند کسی که بهراس اندر باشد همی لرزید پس از آن دست بخوردن دراز کرد دیدیم که انگشت ابهام ندارد و با چهار انگشت چیز می‌خورد ما شگفت ماندیم و گفتیم انگشت تو بدینسان آفریده شده و یا حادثه ای رو داده گفت ای برادران نه تنها همین ابهام است ابهام دست چپ نیز با دو ابهام پاها بدینسانست پس از آن ابهام دست دیگر با ابهام پاها بنمود چنان بود که گفته بود ما را تعجب زیاده شد گفتیم دیگر صبر نداریم باید حدیث ترا بشنویم و سبب بریده شدن انگشتان تو بدانیم و بازگو که صد و بیست بار دست شستن از بهر چه بود

حکایت بازرگان و زرباچه

گفت بدانید که در عهد هارون الرشید پدر من بازرگانی توانگر و از اکابر بغداد بود و بمی‌ کشیدن و سماع و طرب عمر همیگذاشت چون درگذشت چیزی از او بمیراث نماند من او را بخاک سپرده عزا گرفتم و چند روز محزون بودم پس از آن دکان بگشودم متاعی در دکان نیافتم وام خواهان پدر بمن هجوم آوردند من از ایشان مهلت گرفتم و خود به بیع و شرا بنشستم و همه هفته قسطی بوام خواهان میدادم تا اینکه تمامت وام ادا کردم و سرمایه ای بیندوختم پس از آن روزی از روزها در دکه نشسته بودم دخترکی دیدم جامۀ فاخر در بر و بر استری نشسته با خادمان همی آید چون بر سر بازار رسید استر در سر بازار بداشت و از استر فرود آمده با یکی از خادمان ببازار اندر شدند شنیدم که آن خادمک با او گفت ای خاتون از بازار بیرون شو و کسی را میاگاهان وگرنه ما را بکشتن دهی پس چون دخترک بدکانها نظر کرد از دکان من بهتر دکۀ نیافت بسوی دکان من آمد و بر دکان بنشست و مرا سلام داد شیرین سخن‌ ترازو کس ندیده بودم پس از آن نقاب از رخ درکشید، مرا دل شیفتۀ او شد و چشم بر وی دوخته این دو بیت خواندم

اگر تو روی نپوشی بدین لطافت و حسن

دگر نبینی در شهر پارسائی را

سری بصحبت بیچارگان فرود آور

همین قدر که ببوسند خاک پایی را

پس از آن گفت ای جوان در نزد تو تفصیله های خوب هست گفتم ای خاتون مملوک تو فقیر است و متاع لایق ندارد صبر کن تا بازرگانان دکانها بگشایند و آنچه خواهی از بهر تو حاضر آورم پس از آن بحدیث گفتن بنشستیم ولی من برو واله بودم و هوش اندر سر نداشتم چون بازرگانان دکان بگشودند برخاستم و آنچه که او طلبیده بود بگرفتم قیمت آنها پنج هزار درم بود آنگاه متاعها بخادم داد خادمک متاع گرفته از بازار بیرون شدند و استر پیش آوردند آن حوروش بر استر سوار گشت و با من نگفت که از کجایم و کیستم و من نیز از شرم مکان او نپرسیدم و قیمت متاعها بذمت گرفتم و غرامت پنج هزار درم بخود هموار کردم و بسوی خانه باز آمدم ولی از محبت او مست بودم چون خوردنی بیاوردند نتوانستم خورد و خواستم که بخوابم نیارستم خفت تا هفتۀ بدین حالت بودم که بازرگانان قیمت مطالبه نمودند یک هفته از ایشان مهلت گرفتم چون هفته بانجام رسید دیدم که آن زهره جبین باستر نشسته با خادمی چند درآمد چون مرا دید سلام کرد و گفت ای خواجه قمیت متاع دیر آوردم اکنون صراف حاضر آور و قیمت بستان من صراف حاضر آورده قیمت بگرفتم و با آن پری پیکر بحدیث اندر بودم تا بازاریان بیامدند و بازرگانان حجره بگشودند آنگاه با من گفت متاعی چند همیخواهم من آنچه که میخواست از بازرگانان بخریدم قیمت آنها ده هزار درم بود متاعها از من گرفته بخادمکان داد و با من سخنی نگفته روان گشت و از نظر من ناپدید شد من با خود گفتم این چه کار بود که پنج هزار درم گرفته ده هزار درم دادم پس اندیشه از تلف شدن مال مردم کردم و از افلاس خود ترسیدمو گفتم بازرگانان جز من کسی نشناسند و این زن محتاله بود که تجربت من کمتر یافته مرا با حسن و جمال خویشتن فریب داد