پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۳۸

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

میان راه سرمست یافتیم که دفی در دست داشت و تغنی همیکرد من او را بخانه آوردم و ماهی خریده بخوردن بنشستیم زن من پارۀ از گوشت ماهی در دهان او گذاشت و دست در دهانش گرفته گفت باید این لقمه نجاییده فرو بری احدب از آن لقمه گلوگیر گشته بمرد پس از آن او را بخانۀ یهودی طبیب بردیم کنیزک بدر آمده نیم دینار بکنیزک دادیم و او را نزد خواجه اش فرستادیم پس از آن احدب را نزدیک در دهلیز نشانده بازگشتیم حکایت همین بود که براستی حدیث کردم والی از این سخنان در عجب شد و با سیاف گفت که یهودی رها کن و خیاط را بکش سیاف رسن در گردن خیاط کرده گفت تا کی یکی را رها کرده دیگری را ببندم ایشان را کار بدینجا رسید و اما احدب مسخرۀ ملک بوده است ملک ساعتی از او نتوانستی جدا ماند چون او مست گشت آنشب را تا نیمروز دیگر از نظر ملک غایب شد ملک او را از حاضران بپرسید گفتند ای ملک والی احدب را کشته یافته و بکشتن قاتل او فرمان داده ولکن دو سه کس حاضر آمده اند و همگی را سخن اینست که احدب را من کشته ام ملک چون این سخن بشنید بانگ بر حاجب زده گفت والی را با همۀ ایشان نزد من آورید حاجب بفرمان بشتافت دید که از کشتن خیاط چیزی نمانده بانگ بر سیاف زد که او را مکش با والی گفت که ملک از حادثه آگاه گشته پس والی احدب را بدوش سیاف داده با خیاط و یهودی و نصرانی و مباشر بسوی ملک برد چون در پیشگاه ملک جای گرفتند والی قصه بر ملک عرضه داشت ملک را عجب آمد و با حاضران فرمود که کسی تا اکنون حکایتی چون حکایت احدب شنیده است یا نه آنگاه نصرانی پیش رفته زمین بوسه داد و گفت ای ملک جهان اگر اجازت دهی ماجرایی که بمن رفته باز گویم که او خوشتر از حکایت احدب است ملک اجازت داد

حکایت نصرانی

نصرانی گفت ای ملک وقتی که من بدین شهر آمدم بضاعتی گران با خود آوردم و بحکم تقدیر در اینجا توقف کردم و تولد من در شهر مصر بوده و در همانجا نشو و نما یافته و پدرم سمسار بود چون پدرم بمرد من در جای او بسمساری نشستم روزی از روزها جوانی زیبا روی که جامۀ فاخر در برداشت نزد من آمد و مرا سلام داد من بتعظیم او بر پای خاستم دستارچه ای بدر آورد که قدری کنجد در آن بود بامن گفت که خرواری ازین کنجد بچند می‌ارزد من گفتم بیک صد درم ارزش دارد با من گفت مشتری برداشته در بابالنفر بسوی کاروانسرای جوالی بیا که مرا در آنجا خواهی یافت پس دستارچه را که نمونه کنجد در آن بود بمن داده برفت من از بهر مشتری بگشتم خروای از آن کنجد را بیک صد و بیست درم بفروختم با مشتریان بسوی او روان شدم او را دیدم که بانتظار من نشسته چون مرا بدید برخاسته مخزنی را در بگشود پنجاه خروار کنجد از آن مخزن بپیمودم آنجوان گفت در هر خرواری ده درم مزد سمساری تست از مشتریان قیمت جمع آورده نگاه دار هر وقت که من از بیع محصول خویش فارغ شوم نزد تو آمده درمها بستانم من دست او را بوسه داده باز گشتم و آن روز هزار درم در آن معامله سود کردم و آن جوان تا یکماه از من غایب بود پس از آن باز آمده با من گفت درمها کجاست گفتم اینک درمها حاضر است من برخاسته درمها حاضر آوردم گفت نگاه دار این بگفت و برفت من بانتظار او نشستم ماهی از من غایب بود پس از آن باز آمده گفت درمها کجاست من برخاسته درمها حاضر آوردم و باو گفتم چه شود که در نزد من طعام بخوری او دعوت من اجابت نکرد و با من گفت درمها نگاه دار تا من بازگردم دو ماه دیگر از من غایب بود پس از دو ماه باز آمد و جامۀ فاخر در برداشت و بآفتاب همی مانست و بدانسان بود که شاعر گفت

ترک من دارد شکفته گلستان بر مشتری

بوستان سرو و سرو اندر قبای ششتری

بر سمن یکحلقۀ انگشتری دارد زلعل

از شبه بر ارغوان صد حلقۀ انگشتری

بر دل مسکین من پرواز مشکین زلف او

هست چون پرواز شاهین بر سر کبک دری

چون من او را دیدم دست او را بوسیدم و او را دعا گفتم و درمها پیش آوردم گفت درمها نگاه دار تا من از کارهای خویش فارغ شوم این بگفت و روان شد من با خود گفتم این جوان در سخا و کرم بی نظیر است هر وقت که آید مهمانش کنم از آنکه از درمهای او سود بسیار برده ام پس چون آخر سال شد آنجوان باز آمد و حله‌ای فاخر‌تر از حله‌های نخستین دربرداشت من او را بمهمانی سوگند دادم گفت بشرط آنکه از مال من صرف کنی گفتم آری چنان کنم پس او را بنشاندم و طعام و شراب لایق مهیا کرده در برابر او فروچیدم آنگاه بسفره نزدیک شد و دست چپ دراز کرده با من طعام خورد من از او در عجب شدم چون از خوردن فارغ شدیم بحدیث گفتن مشغول شدیم من باو گفتم ای خواجه گره از دل من بگشا و با من بازگو که از بهر چه با دست چپ طعام خوردی چون آنجوان سخن من بشنید آهی بر کشیده این دو بیت برخواند

گرچه از آتش دل چون خم می‌ میجوشم

مهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم

قصد جان است طمع در لب جانان کردن

تو مرا بین که درین کار بجان میکوشم

پس از آن دست از آستین بدر آورد دیدم دست او از ساعد بریده است از آن حالت شگفت ماندم با من گفت شگفت مدار که بریده شدن دست من سببی عجیب دارد و آن اینست که من از اکابرزادگان بغدادم و در ایام جوانی از سیاحان و بازرگانان نام مصر شنیده و همواره شوق آن مرا در خاطر بود چون پدرم درگذشت خواسته ای بی ثمر برداشته بضاعتی گران از متاعهای بغداد و موصل خریده بار سفر بسوی این شهر بستم و همی آمدم تا باین شهر رسیدم این بگفت و گریان شد و این ابیات برخواند

طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق

که درین دامگه حادثه چون افتادم

من ملک بودمو فردوس برین جایم بود

آدم آورد درین دیر خراب آبادم

گر خورد خون دلم مردمک دیده رواست

که چرا دل بجگر گوشۀ مردم دادم

پس گفت چون بشهر اندر شدم در کاروانسرای سرور فرود آمدم و بارها گشودم و درمی چند بخادم دادم که خوردنی از بهر ما بیاورد چون خادم خوردنی آورد من طعام و شراب خورده بخفتم چون بیدار شدم با خود گفتم ببازار روم و از کار شهر آگاه شوم آنگاه بقچه‌ای از متاعهای خود بخادم دادم و همیرفتیم تا بقیصریۀ جرجیس رسیدیم سمساران بر من گرد آمدند متاع مرا برداشته ندا در دادند