نیستند. سخن که باینجا کشید این حکایت موجب حیرت و ضجرت که روزی دوست من خلیل خالدبیک از پرفسر برون برای من نقل کرد، بیادم افتاد:
«در موقع مسافرت مظفّرالّدین شاه باروپا و اقامت موقّت او در لندن جمعیّت (دوستداران عمر خیام) هیئتی از اعضاء خود که آشنای زبان فارسی بودهاند، انتخاب و مأمور میکنند که نزد شاه رفته و از او اجازهٔ ساختن بنای یادبودی بر روی قبر خیام تحصیل کنند. هیئت مذکور پس از رسیدن بحضور و عرض تعظیم و بیان منظور بانتظار امتنان شاه و ظهور آثار خرسندی از جانب او سکوت اختیار میکنند. در این موقع شاه رو بصدر اعظم خود کرده میپرسد: «آقا، ابن عمر خیام چه چیز است؟.» و با ابراز جهالت خود از این راه حاضران را غرق حیرت میسازد».
دکتر جودت بیک پس از نقل این قصّه میگوید: «اگر شاهد و راوی این واقعه پرفسر برون و خلیل خالد بیک نبودند بسهولت نمیشد باور کرد که فرزند پدری که با وجود استعداد استبداد حوصله سوزی واجد قریحهٔ ساختن اشعار بلندی مانند این قطعه بوده–:
«از مشبّکهای رنگارنگ، یک پرتو فتاد؛ | ||||||
کفر و دین، دیر و حرم شد، سبحه شد، زنّار شد. | ||||||
ساقی روز ازل، چون جرعهای بر خاک ریخت؛ | ||||||
تاک شد، انگور شد، می شد، نصیب یار شد». |
تا این اندازه دارای جهل و غباوت بوده باشد!..»
بنظر نگارنده، راوی هر که باشد، در صحّت روایت بنحویکه صورت گرفته، بازهم جای شبهه و تردیدی باقی است؛ زیرا مظفّرالّدین شاه، شخص باسوادی بوده و بادبیّات چندان علاقه داشته که در مسافرتهای خود با کالسکه بداستانهای شاهنامه که امیر بهادر معروف از بر داشته و سرسواری و پهلوی کالسکه از حفظ میخوانده گوش میداده است و چنین شخصی متصوّر نیست که نام خیام را نشنیده و او را نشناخته