بس؛ حسبک الله.»
«مراد از این اسهاب و اطناب آنست که چون شرف جوهر نبوت از حراست عمر مستغنی نبود؛ پس صدف درّ حکمت را از رعایت عمری نیز استغنا نباشد؛ که کتاب و حکمت دو جوهرند در یک طویله؛ بگواهی کتاب کریم که «و یعلّمهم الکتاب والحکمة»[۱] چون کتاب را بچنان عُمَری حاجت بود؛ حکمت را نیز بچون تو عُمَری حاجت باشد؛ بسبب عُمَران، این دو ولایت عمْران باشد.»
«آمدیم بر حسب حال، مگر که مؤید حکما و مرشد اولیا خواست که جانهای مجرّد را از لباس هیولی و صورت بواسطهٔ صفوت فطرت این دوست در حلیت صورت آرد و بر دیدهٔ طبیعت جلوه دهد؛ تا همچنانکه ارباب الباب از حکمتهای مجرّد، ذوق مییابند، مریدان صورتی نیز از آن محروم نباشند؛ اما شیاطین الأنس، ایـن برگ نمیدارند و سباع البشر را این طاقت نمیباشد. خاک در میپاشند؛ تا جگرهای عاشقان تشنه را از این شربت محروم میدارند و جانهای امیدوار صادقان را از این صورت مهجور میگردانند، صاحی شدن و صافی شدن این دو ولایت را بصلابت چون تو عُمَری حاجت است که عُمْرت با کوه پیوسته باد.»
«معلوم مجلس است از واقعهٔ وقیعت آن صرّافی که صرف طرف این جوهر نمیشناخت، بتلقین شیاطین و تعلیم مشتی بیدین، گنج خانهٔ قناعت ما را بتاراج میداد و کنج عافیت ما را خراب میکرد. یکدم با جوهر آدم مشورت نکرد و یک لحظه با مردمی آشنا نشد و یک چشم زخم با شرع و عقل و تدبیر نیندیشید؛ همی او بود و تلبیس رمهٔ ابلیس و غرور مشتی بینور. عنان دل بدست الخنّاس داده؛ تا بخامهٔ «یوسوس فی صدور النّاس»[۲] در لوح خیال او نقشهای محال میکردند و او بر آن عشوهها گوش داشت و تعریف «انما النجوی من الشیطان»[۳] فراموش کرده و «یحسبون انّهم مهتدون»[۴] دست در آن گوش کرده و