فلسفه؛ یعنی تئودیسه[۱] بیشتر شباهت دارد تا با خدای ادیان؛ یعنی تئولوژی[۲] و این هم امریست بسیار طبیعی.
در نظر علمای اهل سنّت، کسانی را که نتوانستهاند به پیش از این عقیدهٔ فلسفی اعتقادی ثابت و راسخی پیدا کنند، نمیشود از روی حقیقت متدیّن نامید؛ زیرا که دین در نظر آنان، بطور کلّی، شکل مخصوص و منصوص تلقینات و تکالیفی است که فقط بوسیلهٔ نقل از نبیّ مرسلی اخذ و ادراک میشود و بدین جهة چه در اصول و چه در فروع، ذرّهای شبهه بردار نبوده و قابل انتقاد نیست و اشخاصی را که در هریک از آن دو قسمت، شکّ و شبههای داشته باشند یا مبادرت بانتقادی نمایند، نمیتوان مؤمن و متدیّن شناخت.
و چون دورهٔ آزادی کلام در بیان عقاید و ادیان که از ابتدای قرن سوم هجری بترویج مأمونالّرشید خلیفهٔ عباسی شروع شد، با غزوات و فتوحات و استیلای سلطان متعصّب و مخوف؛ ملک محمود غزنوی سپری گردید و تنها طریق زندگانی راحت و آسوده در قلمرو سلطنت او به پیروی از یک مذهب که آنهم تسنّن بود انحصار یافت و بزرگترین فیلسوف آن زمان؛ شیخالّرئیس؛ ابوعلی سینا که گویا با معاد جسمانی نمیتوانسته است موافقت نماید؛ از خوارزم تا ری تعقیب شد و این تعصّب در عهد سلاجقه بمنتها درجهٔ شدّت و حدّت خود رسید و مدرسهٔ نظامیّه، با برنامهٔ توحید مذاهب، تأسیس یافت و امام محمّد غزّالی بر مسند ریاست و منبر خطابت و تدریس آن نشست؛ البتّه، عقاید خیّام نیز راجع بمسائل حیات و ممات و معاش و معاد، باب روز نبود و در خفا باهلش سپرده میشد و ضمناً گوشزد میگردید که:–
اسرار جهان چنانکه در دفتر ماست؛ | گفتن نتوان که آن وبال سر ماست، | |||||
چون نیست در این مردم نادان اهلی؛ | نتوان گفتن هر آنچه در خاطر ماست. |
و از آنجا که هر رازی که از دو تن بلکه از دو لب تجاوز کند، سرانجام، فاش