هر یک از رباعیاتش بیک وضع و آرایش دیگر و با تشبیهات و استعارات و کنایات جداگانهای بیان میکند و بدین وسیله در هر رباعی عین همان حقیقت را با یک تمثال دیگر تفسیر و تصویر نموده و در مرئی و منظر خیال، یک لوحهٔ تازه و شگرف دیگری بمیدان میگذارد که برای تماشائیان، بالاترین پایهٔ صنعت و هنر را نمایش میدهد.
خیام، حقیقت کلّی و عمومی (انقلاب عالم) را در همه جا و در همه چیز مشاهده کرده و در انتخاب موضوعی برای بیان فکر خود دچار هیچگونه اشکالی نگشته است؛ مثلاً، هنگام گشت و گذار در مرغزاری، گوئی هر سبزه را بشکل خط سبز گلعذاری دیده و آنگاه توصیه میکند که زنهار پای بر سر آن مگذارید و خارش مدارید؛ کان سبزه ز خاک لالهروئی رسته است. بصحرا میرود لالهزاری را تماشا و تصوّر میکند که لالههای آن از خون جوانان دمیده است. در بنفشهزار هـم بنفشه را خالی بر رخ نگاری میپندارد. بر سبزهزاری میگذرد بخاطرش خطور میکند که این سبزهها که امروز تماشاگه ماست از خاک گذشتگان روییده است و آنوقت از خود میپرسد سبزههائی که از خاک ما خواهد رویید تماشاگه کها خواهد بود؟.. همین طور بهر چیزی در اطراف خود با دیدهٔ بصیرت نگریسته؛ معنی عبرت آمیزی از اوضاع و احوال آن درآورده و بسلک نظم کشیده و در قاب یکی از رباعیات خود قرار داده است.
خیام که در مبحث (مابعدالّطبیعه) اعتراف بعجز خـویش نموده و بالّنتیجه مجبور بالتزام عقیدهٔ لاادریه و تسلیم باحکام آن گردیده، وقتی که جریان دائم انقلاب عالم را برأی العین مشاهده کرده و بدوام نامتناهی آن، علمالیقین حاصل کرده، بدیهی است که در سلسلهٔ حادثات کونیّه، ابتدا و انتهائی ندیده و نمیتوانسته است ببیند؛ چه آنکه مسئله (مبدأ و معاد) نیز از جمله مسائل (مابعدالّطبیعه) بوده و اقاریر لاادریهٔ او شامل آنها هم هست؛ یعنی این معمّاهای لاینحلّ هم داخل در جرگهٔ آن چیزهائیست که حقیقت آنها را نمیتوان فهمید؛ زیرا دوری که درو آمدن و رفتن ماست، او را نه بدایت، نه نهایت پیداست و کسی هم حرف راستی نزده و نگفته است کاین آمدن از کجا و رفتن بکجاست. این دعاوی، با اختیار بشر نیز قابل التیام