این برگ همسنجی شدهاست.
— ۲۸۸ —
در من منگر تا دگران چشم ندارند | کز دست گدایان نتوان کرد ثوابی | |||||
آب سخنم میرود از طبع چو آتش | چون آتش رویت که ازو میچکد آبی | |||||
یاران همه با یار و من خسته طلبکار | هر کس بسر آبی و[۱] سعدی بسرابی |
۵۱۸ – م
تو خون خلق بریزی و روی درتابی[۲] | ندانمت چه مکافات این گنه یابی؟ | |||||
تصد[۳] عنی فِیالجور وَ النوی لکن | اِلیک قَلبی یا غایة المنی صاب | |||||
چو عندلیب چه فریادها که میدارم | تو از غرور جوانی همیشه در خوابی | |||||
اِلی العداة وَصَلتم وَ تَصحبوُنَهم | و فی وِدادِکم قَد هَجرتُ اَحبابی | |||||
نه هر که صاحب حسنست جور پیشه کند | ترا چه شد که خود اندر کمین اصحابی؟ | |||||
اَحبتی اَمَرونی بِترک ذِکراه | لَقد اَطَعتُ وَلکنَ حُبهُ آبِ | |||||
غمت چگونه بپوشم که دیده بر رویت | همی گواهی بر من دهد بکذّابی | |||||
مرا تو بر سر آتش نشاندهٔ عجب آنک | منم در آتش و از حال من تو در تابی | |||||
من از تو سیر نگردم که صاحب استسقا | نه ممکنست که هرگز رسد بسیرابی |
۵۱۹ – ب
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی | چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی | |||||
بچه دیر ماندی ایصبح که جان من برآمد؟ | بزه کردی و نکردند مؤذّنان صوابی | |||||
نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند | همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی | |||||
نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم؟ | که بروی دوست ماند که برافکند نقابی | |||||
سرم از خدای خواهد که بپایش اندر افتد[۴] | که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی |