این برگ همسنجی شدهاست.
— ۲۳۱ —
من ترک وصال تو نگویم | الّا بفراق جسم و جانم | |||||
مجنونم اگر بهای لیلی | ملک عرب و عجم ستانم | |||||
شیرین زمان توئی بتحقیق | من بندهٔ خسرو زمانم | |||||
شاهی که ورا رسد که گوید | مولای اکابر جهانم | |||||
ایوان رفیعش آسمان را | گوید تو زمین من آسمانم | |||||
دانی که ستم روا ندارد | مگذار که بشنود فغانم | |||||
هر کس بزمان خویشتن بود[۱] | من سعدی آخرالزمانم[۲] |
۴۱۹– ط
مرا تا نقره باشد میفشانم | ترا تا بوسه باشد میستانم | |||||
و گر فردا بزندان میبرندم | بنقد این ساعت اندر بوستانم[۳] | |||||
جهان بگذار تا بر من سر آید | که کام دل تو بودی از جهانم | |||||
چه دامنهای گل باشد درین باغ | اگر چیزی نگوید باغبانم | |||||
نمیدانستم از بخت همایون | که سیمرغی فتد در آشیانم | |||||
تو عشق آموختی در شهر ما را | بیا تا شرح آن هم بر تو خوانم | |||||
سخنها دارم از دست تو در دل | ولیکن در حضورت بیزبانم | |||||
بگویم تا بداند دشمن و دوست | که من مستی و مستوری ندانم | |||||
مگو سعدی مراد خویش برداشت | اگر[۴] تو سنگدل من مهربانم | |||||
اگر تو سرو سیمین تن بر آنی | که از پیشم برانی، من بر آنم | |||||
که تا باشم خیالت میپرستم | و گر رفتم سلامت میرسانم |