این برگ همسنجی شدهاست.
— ۱۹۶ —
۳۵۶– ق
چو بلبل سحری برگرفت نوبت بام | ز توبه خانهٔ تنهائی آمدم بر بام | |||||
نگاه میکنم از پیش رایت خورشید | که میبرد[۱] بافق پرچم سپاه ظلام | |||||
بیاض روز برآمد چو ازدواج سیاه | برهنه باز نشیند یکی سپیداندام | |||||
دلم بعشق گرفتار و جان بمهر گرو | درآمد از درم آن دلفریب جانآرام | |||||
سرم هنوز چنان مست بوی آن نفسست | که بوی عنبر و گل ره نمیبرد بمشام | |||||
دگر من از شب تاریک هیچ غم نخورم | که هر شبی را روزی مقدرست انجام | |||||
تمام فهم نکردم که ارغوان و گلست | در آستینش یا دست و ساعد گلفام | |||||
در آبگینهاش آبی که گر قیاس کنی | ندانی آب کدامست و آبگینه کدام | |||||
بیار ساقی دریای مشرق و مغرب | که دیر مست شود هر که مَی خورد بدوام | |||||
من آن نیم که حلال از حرام نشناسم | شراب با تو حلالست و آب بیتو حرام | |||||
بهیچ شهر نباشد چنین شکر که توئی | که طوطیان چو سعدی درآوری بکلام | |||||
رها نمیکند این نظم چون زره درهم | که خصم تیغ تعنت برآورد ز نیام |
۳۵۷– ط
حکایت از لب شیرین دهان سیم اندام[۲] | تفاوتی نکند گر دعاست یا دشنام | |||||
حریف دوست[۳] که از خویشتن خبر دارد | شراب صرف محبت نخورده است تمام | |||||
اگر ملول شوی یا ملامتم گوئی | اسیر عشق نیندیشد از ملال و ملام | |||||
من آن نیم که بجور از مراد بگریزم[۴] | بآستین نرود مرغ پای بسته بدام | |||||
بسی نماند که پنجاه ساله عاقل را | بپنجروز بدیوانگی برآید نام | |||||
مرا که با توام از هر که هست باکی نیست | حریف خاص نیندیشد از ملامت عام |
- ↑ میرود.
- ↑ تجدیدنظر: حکایت از لب شیرین دهان شیراندام
- ↑ عشق.
- ↑ برگردم.