این برگ همسنجی شدهاست.
— ۷۹ —
هر چند نمیسوزد بر من دل سنگینت | گوئی دل من سنگیست در چاه زنخدانت | |||||
جان باختن آسانست اندر نظرت لیکن | این لاشه نمیبینم شایستهٔ قربانت | |||||
با داغ تو رنجوری به کز نظرت دوری | پیش قدمت مردن خوشتر که بهجرانت | |||||
ای بادیهٔ هجران تا عشق حرم باشد | عشاق نیندیشند از خار مغیلانت | |||||
دیگر نتوانستم از فتنه حذر کردن | زانگه که درافتادم با قامت[۱] فتانت | |||||
شاید که درین دنیا مرگش نبود هرگز | سعدی که تو[۲] جان دارد بل دوستر از جانت | |||||
بسیار چو ذوالقرنین آفاق بگردیدست | این تشنه که میمیرد بر چشمهٔ حیوانت |
۱۴۷– ط
جان و تنم ایدوست فدای[۳] تن و جانت | موئی نفروشم بهمه ملک[۴] جهانت | |||||
شیرینتر ازین لب نشیندم که سخن گفت | تو خود شکری یا عسلست آب دهانت؟ | |||||
یکروز عنایت کن و تیری بمن انداز | باشد که تفرّج بکنم دست و کمانت | |||||
گر راه بگردانی و گر روی بپوشی | من مینگرم گوشهٔ چشم نگرانت | |||||
بر سرو نباشد رخ چون ماه منیرت | بر ماه نباشد قد چون سرو روانت | |||||
آخر چه بلائی تو که در وصف نیائی | بسیار بگفتیم و نکردیم بیانت | |||||
هر کس که ملامت کند از عشق تو ما را | معذور بدارند چو بینند عیانت[۵] | |||||
حیفست چنین روی نگارین که بپوشی | سودی بمساکین رسد آخر چه زیانت؟ | |||||
بازآی که در دیده بماندست خیالت | بنشین که بخاطر بگرفتست[۶] نشانت | |||||
بسیار نباشد دلی از دست بدادن | از جان رمقی دارم و هم برخی جانت | |||||
دشنام کرم کردی و گفتی و شنیدم | خرّم تن سعدی که برآمد بزبانت |