۳۱– رای و تدبیر از پیر جهاندیده توقع دارد و جنگ از جوان جاهل.
۳۲– داد ستمدیدگان بدهد تا ستمکاران خیره نگردند که گفتهاند سلطان که رفع دزدان نکند حقیقت خود[۱] کاروان میزند.
۳۳– کام و مراد پادشاهان حلال آنگاه باشد که دفع بدان از رعیت بکند چنانکه شبان[۲] دفع گرگ از گوسفندان، اگر نتواند[۳] که بکند و نکند مزد شبانی حرام میستاند فکیف چون میتواند و نکند.
ذوالنون مصری پادشائی را گفت شنیدهام فلان عامل را که فرستادهٔ بفلان ولایت، بر رعیت درازدستی میکند و ظلم[۴] روا میدارد. گفت روزی سزای او بدهم. گفت بلی روزی سزای او بدهی که مال از رعیت تمام ستده[۵] باشد پس بزجر و مصادره از وی بازستانی و در خزینه نهی درویش و رعیت را چه سود دارد؟ پادشاه خجل گشت و دفع مضرت عامل بفرمود در حال[۶].
سر گرگ باید هم اول برید | نه چون گوسفندان مردم درید |
۳۴– مالش رندان و فاسقان[۷] وقتی پسندیده آید که بنفس خویش از فجور بپرهیزد.
یکی از پادشاهان خمخانهٔ خماران شکستن فرمود، و شبانگاه گفت ندیمان خود را انگور فلان باغ را در وجه عصیر نهادیم. صاحبدلی بشنید گفت ای که گفتی بد مکن خود مکن[۸]
۳۵– لایق حال پادشاه نیست خشم بباطل گرفتن، و اگر چنانکه