کلنجار میرویم. رهائی در مرگ است اما به زندگی امیدوار هستیم. چنین بدست میآید که راه رهائی وجود ندارد اما ناامید هم نیستیم، زیرا تقریباً همین امید موجب تباهی ما میشود و نشان درماندگی ما را در بر دارد.
هر گاه هر عبارت و تصویر در داستانهای کافکا ممکن است ضد خودش را معنی بدهد، باید علت را در برتری که برای موضوع مرگ قائل شده جستجو کرد، بطوریکه آنرا غیر واقعی و غیر ممکن اما گیرنده جلوه میدهد. از اینقرار مفهوم حقیقی عبارت از میان میرود ولیکن سر آبی از آن باقی میماند. مرگ است که بر ما چیره شده، اما با ناتوانی خود توانسته بر ما چیره بشود و چنین برمیآید که ما هنوز تولد نشدهایم: «زندگی من دودلی در مقابل تولد است.» انگار که از مرگ خودمان بیخبریم: «همیشه از مرگ گفتگو میکنی اما نمیمیری.» اگر در ماهیت شب شک بیاورند، در اینصورت نه شب وجود دارد و نه روز، فقط یک روشنائی مبهم وجود خواهد داشت که هنگامی یادبود روز و زمانی حسرت شب را بیاد میآورد. هستی بیپایان است ولیکن نامعلوم میباشد و ما نمیدانیم از آن رانده شدهایم و یا در داخل آن برای همیشه زندانی گشتهایم. این وجود رویهمرفته یکجور در بدری است: در آن نیستیم، جای دیگریم و بیرون از آنهم نمیباشیم.
موضوع داستان «مسخ» نمونهٔ آشکاری ازین گمگشنگی میباشد و در خواننده احساسی برمیانگیزد که امید و درماندگی دور یکدیگر