در دهانهی دره سر به هم آورده بودند و دهانه را تنگتر کرده بودند.
کبوترها وارد دره شدند. یاشار از عروسک پرسید: عروسک سخنگو، تو هیچ به ما نگفتی برای چه به جنگل میرویم.
عروسک گفت: امشب همهی عروسکها میآیند به جنگل. هر چند ماه یکبار ما این جلسه را داریم.
اولدوز گفت: جمع میشوید که چه؟
عروسک گفت: جمع میشویم که ببینیم حال پسربچهها و دختربچهها خوب است یا نه. از این گذشته، ما هم بالاخره جشن و شادی لازم داریم.
دره تمام شد. جنگل شروع شد. درختها، دراز دراز سرپا ایستاده بودند و زیر نور ماه میدرخشیدند. مدتی هم از بالای درختها پرواز کردند تا وسط جنگل رسیدند. سروصدا و همهمهی گفتوگو به گوش رسید. زمین بزرگ بی درختی بود. برکهای از یک گوشهاش شروع میشد و پشت درختها میپیچید. دورادور، درختهای گوناگون بلندقدی، سرپا ایستاده بودند و پرندگان رنگارنگی رویشان نشسته آواز میخواندند یا صحبت میکردند. کنار برکه، آتش بزرگی روشن بود که نور سرخش را همهجا میپاشید. صدها و هزارها عروسک کوچک و بزرگ اینور و آن ور میرفتند یا دستهدسته گرد هم نشسته گپ میزدند. عروسکهای گنده و ریزه، خوشپوش و بد سرووضع و پسر و دختر قاتی هم شده بودند.
آن شب جانوران جنگل هم نخوابیده بودند. دورادور، پای درختها،