بعد دفن کنند.
ننهی یاشار بچهاش را بغل کرده بود و خوابیده بود.
✺ | بچههای عاقل |
✺ | پدر و مادرهای نادان را دست میاندازند |
بچه ها منتظر نشسته بودند. ناگهان سر و صدا بلند شد. بابای اولدوز داد و فریاد میکرد. صداهای دیگری هم بود. ننهی یاشار از خواب بیدار شد و دوید به حیاط. بعد برگشت چادر بسر کرد و رفت پشت بام. بابای اولدوز مثل دیوانهها شده بود. هی بر سرش میزد و فریاد میکرد: وای، وای!.. بیچاره شدم!.. تو خانهام «از ما بهتران» راه باز کردهاند!.. من دیگر نمیتوانم اینجا بند شوم!.. «از ما بهتران» تو خانهام راه باز کرده اند!.. به دادم برسید!..
آجان و چند تا مرد دیگر دورش را گرفته بودند و میخواستند آرامش کنند. بابای اولدوز لاشهی سگ را نشان میداد و داد میزد: نگاه کنید، این را که آورده انداخته اینجا؟.. سنگ را که برداشته برده؟.. خونها را که شسته؟.. «از ما بهتران» تو خانه راه باز کردهاند!.. اول آمدند سگه را کشتند... بعد... وای!.. وای!..
اولدوز و یاشار پای پلکان ایستاده بودند، گوش میکردند. ننهی یاشار نمیگذاشت بروند پشت بام. به یکدیگر چشمک می زدند و تو دل