یاشار گفت: بده من یادش بدهم.
اولدوز گفت: زیر پلکان قایمش کردهام
یاشار گفت: زن بابات خبر دارد؟
اولدوز گفت: اگر بو ببرد، میکشدش.
یاشار گفت: باید کلکی جور کنیم.
اولدوز گفت: اول باید کلک سگه را بکنیم. مگر صداش را نمیشنوی؟
یاشار گفت: چرا، میشنوم. سگه نمیگذارد آقا کلاغه را در ببریم. یکی دو روز مهلت بده، من فکر بکنم، نقشه بکشم، کارش را بکنم.
اولدوز گفت: فرصت نداریم. باید همین امروز آقا کلاغه را در ببریم. اگر نه، میمیرد. ننه کلاغه به خودم گفته بود.
یاشار به هیجان آمده بود. حس میکرد که کارهای پرجنب و جوشی در پیش است. با عجله پرسید: ننهکلاغه دیگر کیست؟
اولدوز گفت: ننهی آقاکلاغه است. اینها را بعد میگویم. حالا باید کاری بکنیم که آقاکلاغه نمیرد.
یاشار گفت: بعد از ظهر من به مدرسه نمیروم، دزدکی میرویم و آقاکلاغه را میآریم.
ناهار، نان و پنیر و سبزی خوردند. بعد از ناهار، ددهی یاشار رفت سر کارش. ننهاش با بچهی شیرخوارشان خوابید.
یاشار گفت: من و اولدوز نمیخوابیم. من باید به درس و مشقم برسم.