گردنش درنیاورم کوراوغلو نیستم، خاک خانهاش را مزارش نکنم نامردم. قیرآت را در خون خانها جولان ندهم، ناکسم.
حمزه گفت: این را خودت میدانی و حسنپاشا. به من مربوط نیست.
حمزه این را گفت و به اسب هی زد و در یک لحظه از چشم ناپیدا شد. کوراوغلو تنها بر در آسیاب افتاد و نعره زد. بعد نشست و ساز را بر سینه فشرد و حسرت آمیز ساز زد و عاشقانه و کینهتوزانه آواز خواند.
حالا چگونه میتوانست به چنلی بل برگردد و به صورت یاران نگاه کند؟ اگر نگار، دلی حسن، دلی مهتر، ایواز، دمیرچی اوغلو و دیگر پهلوانان بپرسند که قیرآت را چکار کردی، جوابی دارد که بدهد؟
کچلحمزه چنان داغی بر سینهاش گذاشته بود که انگاری هیچ آب سردی آن را تسکین نخواهد داد. آسیاب سوت و کور بود و او. چه تنهایی آزاردهندهیی!
ساز را به سویی انداخت و به رو افتاد و زمین را چنگ زد.
شب در رسید. آسیابان خیلی وقت بود که فرار کرده بود و رفته بود. کوراوغلو یک وقت چشم باز کرد دید آفتاب تازه درآمده است. سخت گرسنه بود. دورآت نیز خیلی وقت بود که جو نخورده بود، در این موقع مردی با دو گاو بار بر پشت از راه رسید. از کوراوغلو پرسید: رفیق، آسیابان کجاست؟
کوراوغلو گفت: آسیابان نیست. فعلا من اینجا هستم.
مرد باورش نشد. کوراوغلو دیگر مجال حرف نداد و فوری جوالها