بگذار از هزاران کچل مملکت یک سر کم بشود.
حسنپاشا گفت: حمزه، اگر توانستی قیرآت را بیاوری، از مال دنیا بی نیازت میکنم.
حمزه گفت: پاشا، مال دنیا به تنهایی به درد من نمیخورد.
پاشا گفت: ترا حمزه بیگ میکنم. مقام بیگی به تو میدهم.
حمزه گفت: نه، پاشا. این هم به تنهایی گره از کار من نمیگشاید. حسنپاشا گفت: ترا پسر خودم میکنم.
حمزه گفت: نه، قربانت اهل مجلس گردد! من هیچکدام اینها را به تنهایی نمیخواهم و تو هم که هر سه را یکجا به من نمیدهی. بگذار چیزی از تو بخواهم که برای من از هر سهی اینها قیمتی تر باشد و برای تو ارزانتر.
حسنپاشا گفت: بگو ببینم چه میخواهی؟
حمزه گفت: پاشا، من دخترت را میخواهم.
حسنپاشا به شنیدن این سخن عصبانی شد، مشت محکمی بر دستهی تخت زد و فریاد کشید: این احمق بی سر و پا را بیرون کنید. یک بابای کچلی بیشتر نیست میخواهد داماد من بشود...
اگر مهتر مورتوز به داد کچل نرسیده بود، جلادان همان دقیقه او را پاره پاره میکردند. مهتر مورتوز جلو جلادان را گرفت و به حسنپاشا گفت: قربانت گردم پاشا، مگر فرمان خان بزرگ را فراموش کردهاید که باید هر طوری شده کار کوراوغلو را تمام بکنیم؟