میآمد. یک دفعه چیزی به خاطرش رسید و گفت: مامان، حالا که تو داری میروی به حمام، یاشار را هم بگو بیاید اینجا. من تنهایی حوصلهام سر میرود.
زن بابا کمی اخم کرد و گفت: یاشار میرود به مدرسهاش.
اولدوز چیزی نگفت. زن بابا رفت. اولدوز پا شد و رفت سراغ آقا کلاغه. حیوانکی آقا کلاغه توی پهن کز کرده بود و گریه میکرد. تا اولدوز را دید، گفت: اوه، بالاخره آمدی!..
اولدوز گفت: مرا ببخش تنهات گذاشتم.
آقا کلاغه گفت: حالا چیزی بیار بخورم، بعد صحبت میکنیم. خیلی گرسنهام، خیلی تشنهام.
اولدوز رفت و آب و غذا آورد. آقا کلاغه چند لقمه خورد و گفت: من فکر کردم تو هم رفتی دنبال ننهام.
اولدوز گفت: ننهات کجا رفت؟ آقا کلاغه گفت: هیچجا. زن بابا آنقدر زدش که مرد، بعد انداختش تو زبالهدانی یا کجا.
اولدوز گریهاش را خورد و گفت: چه آخر و عاقبتی! حالا سگها بدنش را تکهتکه کرده اند و خوردهاند.
آقاکلاغه گفت: ممکن نیست، آخر ما کلاغها گوشتمان تلخ است. سگها حتی جرئت نمیکنند نیششان را به گوشت ما بزنند. مردهی ما آنقدر روی زمین میماند که بپوسد و پخش شود. الانه ننهام تو زبالهدانی یا یک جای دیگری افتاده و دارد میپوسد.